چند روز پیش توو تلگرام یه پستی خوندم که گفته بود ، از این به بعد به کارگران زحمتکش شهرداری ، به جای رفتگر و یا سپور بگیم پاکبان.
خیلی خوشم اومد از این کلمه.امیدوارم یه روزی این عبارت همه گیر بشه.
به نظر من استفاده از کلمات زیبا، یه مقدار سختی ها و محرومیت های یک شغل رو قابل تحمل تر میکنه.
" پائیز که میشه ما بی اختیار میریم اتاق جمشید ... "
خوشحالم که عمرم اینقدر طول کشید تا بتونم دوباره این کلیپ صوتی رو توو این فصل بشنوم.
البته که این کلیپ رو میشه همیشه شنید ، ولی شنیدنش توو این فصل یه چیز دیگه اس.
پ.ن: مرسی از محسن باقرلو که این کلیپ رو از وبلاگش دانلود کردم.
هیچی باحا ل تر از این نیست که بشینی توو ایستگاه اتوبوس و به آدمای توو ماشینای در حال حرکت نگاه کنی.
لامصب مثل یه فیلم سینمایی می مونه.
به قیافه آدما نگاه میکنی و قصه زندگیشون رو توو ذهنت می نویسی.
بعضیا قصه شون همونیه که توو ذهنت هست ،
بعضیا خوشبخت تر از اون چیزی هستن که تو تصور میکردی.
و بعضیا دقیقن برعکس.
اگه شبکه های اجتماعی هیچ فایده ای نداشته باشن لا اقل یه حسنی که دارن اینه که فهمیدم خصوصیات کلی باباهای بقیه هم مثل بابای منه.
مثلن قبلنا یه بار یه شب تابستون که داشتم یه فیلمی رو میدیدم پای تلویزیون خوابم برد.
زمانی که داشتم فیلم میدیدم ، دمای اتاق به شکل بسیار مطبوعی خنک بود.
نصفه های شب با یه حالت کلافه و عرق کرده و داغوون از خواب بیدار شدم.
توو خواب و بیداری همه ش داشتم فکر میکردم که چی شده که اینجوری شدم بعد دیدم که ای بابا ، کولر خاموشه.
آخه من نمیدونم توو شبای تابستون ، وقتی آدم می خوابه مگه قراره بمیره که گرما روش اثر نداشته باشه.
یه مورد دیگه اش قضیه رانندگی توو سن و سال 18 و 19 سالگی بود.
مگه میتونستی مثل آدم بشینی پشت فرمون و رانندگی کنی.
اینقدر حساسیت به خرج میداد و داد و بیداد میکرد که اصلا دوس نداشتی بهش بگی ماشینو بده برم یه دور بزنم.
تا مدتهای زیادی فکر میکردم که فقط بابای من از این اخلاقا داره.
تا اینکه یه سری پستا و ترولها رو خوندم. بخدا ناخودآگاه فکر میکردم که یکی اومده خونه مون و از روابط من و بابام جک ساخته.
از وقتی فهمیدم این خصوصیات توو اکثر باباها مشترکه ، دیگه از دست بعضی کاراش ناراحت نمیشم.