اسفند 1389

بای ۸۹ های ۹۰

سال ۸۹ و کللن دهه ۸۰ داره کم کم از پیش ما میره.

یکی از دستاوردهای قشنگ دهه ۸۰ ؛ بوجود اومدن وبلاگم بود ؛

که بواسطه اون دوستای خیلی خوبی پیدا کردم.

دوستایی که در لحظات غم و شادی باهام بودن.

چقدر کامنت خوندم که از خنده روده بر شدم.

چقدر کامنت خوندم که به فکر فرو رفتم و یه تلنگری بود واسم.

چقدر کامنت خوندم که آروم شدم و غم لعنتی برای چند لحظه دست از سرم برداشت.

بدون شک باید بگم که پدیده وبلاگ نویسی ؛ نقطه عطفی بود توو زندگی م.

سال ۹۰ رو سالی پر از خوبی و خوشی و برکت براتون آرزو می کنم.

امیدوارم که ایام پیش روتون پر از سعادت و خوشبختی باشه.

این پست ناقابل رو تقدیم می کنم به همه تون که توو زندگی من به نوعی نقش آفرینی کردین.

 

29 اسفند 1389


خواب

مامی و ددی بهم میگن که سی دی قهوه تلخ رو بذار نگاه کنیم.

بعد نیم ساعت جفتشون دارن چرت می زنن. مملکته داریم ؟

پ.ن ۱: کیامهر یه کار خیلی خوشگل کرده. دستش درد نکنه.

         این دوست عزیز همیشه برامون سورپرایزهای ناناز داره.

       سورپرایزت رو بخورم ناناز.

پ.ن ۲: جواب کامنتای پست قبل هم در اولین فرصت. چشم.

 

28 اسفند 1389


شادی

توو این روزای باقیمانده به سال جدید ، فقط میخام حرفای شاد بزنم.

فعلن بقچه حرفای غم انگیز رو بستیم و گذاشتیم یه گوشه.

البته کاشکی می شد ببندیمش و بندازیم دور.

ولی خب به هر حال ،

                                  تا اطلاع ثانوی

                                                          شاد میگیم و شاد فکر میکنیم و فقط می خندیم.

پ.ن : شادی رو برای همه تون میخام.

 

27 اسفند 1389


ایبو

دووم بیار ایبوی باشکوه خاطرات دور

پ.ن ۱: ناراحتم.

پ.ن ۲: ناراحتی من فقط بخاطر ایبو بود. و نه چیز دیگه.

 

24 اسفند 1389


Reset

تموم کمدا رو به دنبال دکمه لعنتی به هم می ریزم.

بدجوری آشفته م. معلوم نیست این دکمه بد مصّب رو کجا گذاشتم.

ملینا میاد توو اتاق.

چشمم که بهش می خوره ، می پرسم :

آلن : ملی تو دکمه منو ندیدی ؟

ملینا : کدوم دکمه ؟ دکمه لباست کنده شده ؟

آلن : نه بابا. دکمه لباس چیه ؟ دکمه خودمو میگم.

ملینا : دکمه خودت دیگه چیه ؟ تو مگه دکمه داری ؟

آلن : آره بابا. یعنی تو نمی دونی ؟ پیداش نمی کنم. اَه ، پس این لعنتی کجاس ؟

کم کم ملینا هم بهم می ریزه. با عصبانیت میگه :

ملینا : آلن ترو خدا چیکار میکنی ؟ تموم زندگی مو بهم ریختی.

آلن : پیداش نمی کنم دکمه مو. نمی دونم آخرین بار کجا گذاشتمش.

ملینا : آلن مثل بچه آدم میگی کدوم دکمه ت یا نه ؟

آلن : بابا ، دکمه ریستمو میگم. تو ندیدیش ؟

ض.م : درد کوه کوه میاد ؛ مو مو میره.

22 اسفند 1389


بریل

چشمم میخوره به یه متن بریل.

دس میکشم روش.

یه کلمه ش خیلی بالا و پائین داشت ، احتمالن باید زندگی باشه.

یه کلمه ش خیلی نوک انگشتام رو اذیت کرد ، غلط نکنم باید عشق باشه.

یه کلمه ش خیلی لطیف بود ، احتمال زیاد باید مادر باشه.

یه کلمه ش خیلی طولانی بود ، اگه اشتباه نکنم باید غم باشه.

.

.

.

یه کلمه ش ...

ض.م : دست بریده قدر دست بریده رو می دونه.

 

20 اسفند 1389


گمشده

خیلی وخ بود که ندیده بودمش.

اون روز ، توو خیابون ، تا دیدمش دست و پامو گم کردم.

متاسفانه آدرسمو به دست و پام نداده بودم.

خب الان به فرض برن پیش آقای پلیس.

میخان بگن چی ؟

چطوری میخان به من برسن ؟

دست چپم یه مقدار درد می کرد.

حالا کی میخاد به دادش برسه ؟

کی قراره نازش کنه ؟

دست راستم که ، بی معرفت ، همه ش دنبال عیش و عشرت خودش بود.

پاهامم که اگه خیلی غیرت داشته باشن ، به درد خودشون برسن.

حیوونکی دست چپم. حتمن الان خیلی داره درد می کشه. 

 

17 اسفند 1389


راه آهن - تجریش

اتوبوس به میدون منیریه رسید.

رو نشیمنگاه ایستگاه ، یه گله بچه دبیرستانی نشسته بود.

درست مثل یه دسته کلاغ که رو سیم برق نشسته باشن.

وقتی اتوبوس جلوی ایستگاه ترمز کرد ، بچه ها شروع کردن شاگرد اتوبوس رو دست گرفتن.

(شاگرد اتوبوس منظورم اون آقاییه که پولها رو جمع می کنه)

یه پسر تقریبن 17 ، 18 ساله که یه کلاه هم سرش بود.

بچه ها [دسته جمعی] : کلارو نیگا هیییییییییییی یَ

بچه ها [دسته جمعی] : کفشارو نیگا هیییییییییییی یَ

بچه ها [دسته جمعی] : شلوارو نیگا هیییییییییییی یَ

پسره هیچ عکس العملی نشون نداد.

راننده اتوبوس اومد بیرون و یه چیزی به بچه ها گفت.

بچه ها [دسته جمعی] : هوووووووووووووووووووووووووووووو

راننده ، بعد از سوار و پیاده شدن مسافرا ، درو بست و گازشو گرفت.

منتها قبل از اینکه کامل ایستگاه رو ترک کنه ،

یکی از بچه ها داد زد : مسواک دندونو نگا هیییییییییییی یَ

این حرفو بعد از خنده پسرک پول بگیر گفت. وقتی که دندونای پسرک معلوم شد.

مسلمن این حرکتشون قشنگ نبود.

هر چند نسبت به عقل این سنشون خیلی نمیشه بهشون خرده گرفت.

ولی یه چیزیشون خیلی باحال بود. شاد بودنشون.

چیزی که من به شدت بهش نیاز دارم.

جمع های شاد. شادِ شاد.

پ.ن : کپی رایت عنوان واسه ایرن عزیزه. بی اجازه استفاده کردم.

ض.م : ما صد نفر بودیم تنها. اونا سه نفر بودن همراه.

 

16 اسفند 1389


یکی میل زده بود

روزگاری دزدها هم با شرف بودند

 

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این
همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ میکند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین.
اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال
، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

 

کشف الاسرار

 

15 اسفند 1389 


وحشی دوست داشتنی

سالی که تازه خواهرم ازدواج کرده بود ؛ یه بار رفتیم باغ دامادمون.

دم دمای برگشتن ؛ دم در بودیم که ؛ یه دختر بچه اومد رد شد.

سنش حدود ۸ ؛ ۹ ساله بود.

چشمای روشن ؛ موهای قهوه ای فر دار و یه صورت بسیار وحشی.

در لحظه جذبش شدم.

به خواهرم گفتم این کیه ؟ گفت : دختر یکی از همسایه هاس.

بعد اضافه کرد :‌ دختره میگه نگهبان حمیده (دامادمون).

خیلی حمید رو دوس داره. از دور هواشو داره.

همونطور که دخترک داشت می رفت ؛ افتادم دنبالش.

بهش گفتم اسمت چیه ؟ گفت : برو پی کارت.

گفتم وایسا ؛ میخام باهات حرف بزنم.

گفت من با تو حرفی ندارم. برو پی کارت.

ولی من از رو نرفتم. بازم ازش سوال کردم.

تا اینکه عصبانی شد و یه سنگ برداشت و پرت کرد سمتم.

بی خیال شدم.

برگشتم سمت بچه ها. دامادمون با تمسخر گفت : چی شد ؟ تحویلت نگرفت ؟

گفتم نه.

اون دختر الان باید ۱۴ ؛ ۱۵ سالش باشه.

یه دختر نوجوون که چشمای روشن داره ؛ موهاش قهوه ای فر داره و احتمالن سینه هاش جوونه زده ؛ ولی شاید دیگه صورتش مثل بچه گیاش وحشی نباشه.

من تو رو دیگه ندیدم ؛ وحشی دوست داشتنی.

ولی بدون ؛ که خاطره تو تا ابد توی ذهن من باقی خواهد موند.

پ.ن : آهای دختره صورت وحشی

                      بدجوری منو اهلی خودت کردی.

 

11 اسفند 1389


کیبورد

دیروز توو محل کار ، بعد از انجام دادن یه سری کارا ،

گفتم با خوردن یه لیوان چایی ، یه خورده خستگی در کنم.

یهو نمی دونم چی شد که دستم خورد به لیوانو نصف چایی ریخت روی کیبورد.

کیبوردم که تا حالا ساکت نشسته بود ، به زبون اومد که : شِت ! حواست کجاست ؟

من کی ازت چایی خاسته بودم. تازه به فرض که خاسته باشم ، باید اینطوری وحشیانه بهم چایی بدی. همینه که کسی حاضر نمیشه بهت دختر بده دیگه بیچاره.

از خجالت سرمو انداخته بودم پائین و فقط داشتم با یه دستمال لب و دهن و دندوناشو پاک می کردم.

حین کار بودم که متوجه لبخند موذیانه م شد.

با ناراحتی گفت : چته ؟ واسه چی می خندی ؟

بهش گفتم : آخه این مایع زرد رنگ غیر از چایی ، شبیه یه چیز دیگه هم هست.

با دلخوری گفت : هِ هِ هِ بی مزه. حقشه که دیگه کاری به کارت نداشته باشم.

با دستپاچگی گفتم : نه ترو خدا. توو این هیر و ویر حال و حوصله تماس با بچه های آی تی و کارای اداری تحویل گرفتن یه کیبورد جدید رو ندارم.

با عصبانیت گفت : باید قبل از چای ریختن به این چیزا فک میکردی. شرمنده. خدافظ شما.

پ.ن ۱ : کیبورد اخمخ از دیروز تا حالا بهم ریخته. یه سری دکمه هاش درست کار نمی کنن.

پ.ن ۲ : نتایج روز سه شنبه   ( 1- علیرضا   2- مژگان   3- عطیه   4- احمد )

پ.ن ۳:قسمت لینکدونی ، پوست کم آورده. باید بدمش واسه لیفتینگ.

ض.م : خوش زبان باش ، در امان باش.

 

8 اسفند 1389


خوراک

سر جلسه امتحان ؛ وقتی برگه سوالا رو دادن ؛

با خوشحالی گفت : بَه . اینا که خوراکه.

چند دقیقه بعد صدای جویدن شنیدم.

وقتی برگشتم ؛ دیدم که برگه سوالا رو خورده بود.

ض.م : دو تا در رو که کنار هم میذارن ، واسه اینه که به درد هم برسن.

 

7 اسفند 1389


ازدواج بلورین

در حمومو باز کردم که دیدم روی دیوار یه سوسکه.

رفتم جلو و گفتم : قربون دست و پای بلوریت.

برگشت و با عصبانیت گفت : برو مزاحم نشو . زنگ می زنم پلیسا.

بهش گفتم : نه بابا. مزاحمت نمی شم. فقط ازت تعریف کردم.

وقتی اینو گفتم ، گفتش : راستش من فعلن قصد دارم ادامه تحصیل بدم.

حالا حالا هم خیال ازدواج ندارم. تازه اگه یه روز خاستم ازدواج کنم ، پسر مورد علاقه ام

باید خیلی خوشگل و پولدار و قوی باشه. مهریه ام باید به اندازه تاریخ تولدم باشه.

مراسم عروسی رو باید توو بهترین تالار شهر بگیریم و ...

همونطورکه خانم سوسکه داشت شرایط ازدواجش رو می گفت ، بی خیال حموم شدم و

اومدم بیرون و درو بستم. 

ض.م : مسجد نساخته ، گدا دم درش واستاده.

 

6 اسفند 1389


امنیت سایبری

طرح جدا سازی کامنت های دختران و پسران

ض.م : نون نامردی توی شکم مرد نمی مونه.

پ.ن: دوستان پیگیر قضیه هستن. به شدت. 

 

4 اسفند 1389


ترمیناتور

وارد ایستگاه مترو می شم.

می شینم روو صندلی و منتظرم تا قطار بیاد.

سر و کله قطار داره از دور پیدا میشه. تا چند ثانیه دیگه میاد توو ایستگاه.

حوصله آدامسم رو ندارم. فکم خسته شده. پرتش میکنم بیرون. میفته روی ریل.

خیلی جالبه. کم پیش میاد که اینطوری بشه.

قطار داره میاد توو ایستگاه.

همینکه اولین چرخش می ره روی اون آدامسه ، یهو کله مللق میشه روی ریل.

همه مسافراش آش و لاش میشن.

چند تا از واگنها هم می خوره به مسافرای روی سکو.

اونا هم آش و لاش میشن.

خب ، ظاهر قضیه نشون میده که برای رفتن به خونه نمی تونم از قطار استفاده کنم.

یه آدامس میندازم بالا و پیاده تا خونه گز می کنم. 

 

3 اسفند 1389


کار بد

- آقا دوماد سابقه نافرمانی مدنی هم داشته ن ؟

- نه بچه م اهل این حرفا نیست. فقط یه بار کامنتدونی ش رو بسته.

 

2 اسفند 1389


جاویدان

بعد از کلی سال که نبش قبر کردن ؛ جسدش سالم مونده بود.

از بس که لامصب جراحی پلاستیک کرده بود.

 

2 اسفند 1389


شغل

- آقا دوماد چه کاره ن ؟

- خاطره بازن

 

1 اسفند 1389


تره

دیروز رفتم خوونه.

ارنستو نشسته بود روو مبل و داشت روزنامه می خوند.

شروع کردم باهاش حرف زدن.

روزنامه رو گذاشت کنار و به حرفام گوش کرد.

وسط حرفام رفت و یه دسته تره آورد و نشست به خورد کردن.

بهش گفتم : ارنستو ؟ واسه کی داری تره خورد میکنی ؟

با تعجب نگام کرد و گفت : واسه تو دیگه !

پ.ن 1: این روزا ، تنها کسی که واسه حرفام تره خورد میکنه ، ارنستوئه.

پ.ن 2 : ارنستو اسم دوست خیالیمه. ملینا هم اسم همسر خیالیمه.

            مطب دکتر اعصاب هم همین بغله. مشکل دیگه ای نیست.

 

1 اسفند 1389


پیش بینی آلن آداموس

نتایج روز سه شنبه مورخه ۳ اسفند (برنامه بفر.مائید شا.م)

نفر اول : علی

نفر دوم : محمد (دکتر)

نفر سوم : محمد (خندان)

نفر چهارم : میکائیل

پ.ن : مرسی از لطف و همراهی تک تکتون. چه زمان بسته بودن کامنتدونی و چه الان.

 

1 اسفند 1389


ترو خدا پلیز

یه اخلاق مزخرفی که دارم اینه که ؛ وقتی خیلی روو به راه نیستم ؛

دوس ندارم کسی بهم گیر بده که چته و چه مرگته و از این حرفا.

حتی اگه اون فرد مادرم باشه.

بنا به دلایلی کامنتدونی رو بستم ؛

یکی ش این بود که وقتی پست غمگین می نویسم ؛ دوس ندارم کسی گیر بده که چته و ...

(اینو یه بار گفته بودم. تکراری بود)

میخام کامنتدونی رو باز کنم ؛ ولی قبلش دو تا مطلب:

۱- ترو خدا ؛ ترو قران ؛ ترو امیرالمومنین ؛ جون عزیزتون ؛ جون هر کی که دوس دارین ؛

جون هر کی که می پرستین ؛ اصلن نپرسید که چم شده. باشه ؟

باور کنید طوریم نیست. بعضی وقتا اینطوری میشم که اصلن چیز مهمی هم نیست.

در ضمن اینجور کامنتا اصلن کمکی به حال خراب من نمی کنه.

۲- امکان داره که تا یه مدت جواب کامنت ندم. چون خیلی توو مود جواب دادن به کامنت نیستم.

(گفتم امکان داره. شایدم جواب دادم. معلوم نیست)

بازم ببخشید بخاطر ناز و اداهای این مدت و بستن کامنتدونی و این حرفا ...

 

۱ اسفند 1389

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد