بچه که بودم ، یه آقا و خانم سالخورده بودن که خونه شون روبروی خونه مون بود.
همسایه پشتی مون هم یه خانم پیر بود که تنها زندگی می کرد.
خونه اینا اغلب سوت و کور بود که فقط مواقعی که بچه ها و نوه هاشون میومدن ، خونه شون شلوغ میشد.
اینو میدونستم که خونه اینا از اول اینطوری نبوده ، ولی عقل بچگی اجازه نمیداد که این واقعیت خیلی توو ذهن بشینه و دوس داشت که خلاف اونو قبول کنه.
وضعیت خونه خودمون و عمو و دایی و خاله ها ، این دروغ رو واقعی تر جلوه میداد.
اما حالا بعد از سالها که برادر و خواهر و بچه های عمو و دایی و خاله ازدواج کردن و رفتن ،
خونه هامون یه جورایی تبدیل به سرای سالمندان دو و بعضن تک نفره شده.
دیگه از اون شلوغی بیست سال پیش که اعصاب بزرگترا رو خط خطی میکرد هیچ خبری نیست.
صداهایی که میشنوی صدای آه و ناله ناشی از درد اعضای بدنه و حرفای روزمره مربوط به وضع اجتماع و گرونی و این حرفا.
.
.
بعضی وقتا یاد اون همسایه های پیرمون میفتم و به این فکر میکنم که چه زود ، روزگار ، وضعیت ما رو هم مثل وضعیت اونا کرد.
که چه زود خونه های ما هم سوت و کور شد ...
اینکه من به یه سری چیزا باور داشته باشم، تو به یه سری چیزا باور داشته باشی،
و دیگران به یه سری چیزا باور داشته باشن، اصلن چیز وحشتناکی نیست.
وحشتناک اینه که ، ما با این باورهایی که داریم ، قراره با همدیگه تعامل داشته باشیم.