امروز عصری داشتم میومدم خونه ، جلوم یه دختر و پسر به هم چسبیده بودن و راه میرفتن.
حرکاتشون و نوع راه رفتنشون یه جورایی غریب بود.
ناخودآگاه نظرمو به خودشون جلب کردن.
سرعتم طوری بود که خیلی زود بهشون رسیدم.
وقتی از کنارشون رد شدم ، یه نیم نگاهی بهشون انداختم.
پسر یه عصای سفید دستش بود و دختر بهش چسبیده بود.
آرم این آرم.
گل می گفتن و گل می شنیدن.
فارغ از آدمای دور و ورشون رفته بودن توو فاز همدیگه.
مسلمن داشتن حواس پنجگانه ، خیلی میتونه توو بوجود اومدن عشق و پرورش دادنش موثر باشه.
ولی صحنه ای که امروز دیدم ، ثابت کرد که نداشتن یک یا چند حس هم ، نمی تونه خللی توو درک عشق و بوجود اومدنش و ادامه داشتنش بوجود بیاره.
صحنه قشنگی بود و تامل برانگیز البته.
عشق عشق می آفریند
عشق زندگی می بخشد
زندگی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره می آفریند
دلشوره جرات می بخشد
جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید می آفریند
امید زندگی می بخشد
زندگی عشق می آفریند
عشق عشق می آفریند
(احمد شاملو)
اولای ماه ، توو محل کار ، روی یکی از درای ورودی ، زده بودن : " لطفن در را ببندید "
امروز که داشتم میومدم ، اون نوشته رو برداشته بودن و جمله جدیدی رو روی کاغذ نوشته بودن :
" ملتمسانه خواهشمندیم در را ببندید "
به احتمال زیاد ، با سرد شدن هوا توو روزای زمستون ، به مرور شاهد جمله های زیر هستیم :
بیست روز دیگه
" آقا غلامتم ، در را ببندید "
بیست روز بعدش
" تو رو ارواح رفته هات ، تو رو جون هر کسی که می پرستی در را ببندید "
بیست روز بعدترش
" مگه با تو نیستم ، درو ببند دیگه "
بیست روز بعد از اون
" عوضی بی شعور درو می بندی یا بیام ببندمت ؟ "
بیست روز دیگه بعد از اون یکی
"لازم نکرده درو ببندی ، هوا گرم شد دیگه "
وقتی دارین ذرت مکزیکی می خورین ، اون قارچای لیوان خودشو بریزه توو لیوان تو.
چون میدونه تو دوست داری.
هفتمین ماهروز با هم بودنمون مبارک باشه عزیزکم.
ایشالا هفتادمین سالروز با هم بودنمون رو جشن بگیریم.