خدا کنه یه کارگردان پیدا بشه ، درباره زندگی حضرت آدم هم فیلم بسازه.
ولی خدا کنه در مورد لباسهاشون تحریف تاریخی انجام نده.
همیشه خدا پیتزا خوردنش منتهی می شد به پریود کردن کلی دستمال کاغذی.
وقتی زلزله میاد با نگاه به لوستر در حال حرکت می فهمم که زلزله اومده.
حالا اگه جایی باشم که لامپ مهتابی داشته باشه اونوقت تکلیف چیه ؟
کلاً آدم مردسالاری بود.
امکان نداشت حتی جلوی یه زن هم سر خم کنه .
یا اینکه بخواد بخاطر یه زن رای شو عوض کنه.
ولی خودش می گفت من فقط جلوی یه جنس ماده نمی تونم جلوی خودمو بگیرم .
دست و پام شل میشه و دیگه هیچی حالیم نیست.
راست می گفت ، تو یه مهمونی بود که دیدم وقتی بشقاب زرشک پلو با مرغو جلوش
گذاشتن ، دوزانو نشست و خم شد سمت بشقاب . انگاری که داره مرغ رو می پرسته.
میگفت سه نفره نشستیم فیلم رو دیدیم. هر کسی از یه زاویه.
گفتم چه خوب پس باید تحلیلاتون شنیدنی باشه.
گفتش آره ، و ادامه داد من روبروی مانیتور بودم ، یکی سمت راست مانیتور و اون یکی سمت چپش ...
اوایل تابستون بود که یه اسپیکر خریدم. تازه الان بعد از ۵ ماه متوجه دو تا سوراخ روی بدنه ش شدم.
دو تا سوراخ کاربردی.
فقط خدا کنه این تجربه بعد از زن گرفتن ، تکرار نشه.
آری بابا که داشت در سرزمین عجایب راه می رفت و سیگاری به لب داشت به
اراجیف یک عدد کابوی تنها * می اندیشید که در راه عابر پیادهای را به همراه زنی
قد بلند با نام مستعار میم.نون دید که گلی بارون زده را در دستانش گرفته بود و
ناگهان جمله ای عامه پسند در ذهنش شکل گرفت:
"روزگار همه را عجیب مورد طجاوز همگانی قرار داده است."
* واسه دل سیگاری عزیزم
پ.ن : بیشتر شبیه انشا شد تا جمله سازی.
هی باید تو خونه تذکر میدادم ، بابا وقتی من خوابم منو بیدار نکنید.
دارم تو خواب انگلیسی یاد می گیرم.
تازه الان که درسم تموم شده دارم تو خواب به بچه های دیگه زبان یاد می دم.
اونا هم تو خواب حقوق منو می ریزن به حسابم.
قسمت جالب داستان اینه که تو خواب چند تا شاگرد خصوصی دختر هم به تورم خورده که هم فاله و هم تماشا . تازه تو خواب یکی شون بهم زیاد ابراز علاقه نشون می ده.
می ترسم تو خواب کار دستم بده.
وقتی دسته جمعی بیرون می رفتیم ، هیچ وقت حساب نمی کرد.
وقتی بهش می گفتیم نمیخوای یه بار مهمونمون کنی ، می گفت :
من زیر بار زور نمی رم.
میگن بنده تو جایگاه نیازه و خدا تو جایگاه ناز.
آخه آخدا ، صد میلیون تومن هم چیزیه که اینقدر ناز میکنی ؟
در ایام جوانی که تازه با مفهوم دختر آشنا شده بودم ، روم نمی شد برم عشقمو با استفاده از اصوات به طرف
ابراز کنم.
فقط به صورت چشمی اونو پیگیری می کردم. اونم یا می فهمید یا نمی فهمید.
من اسم این نوع عشق رو گذاشتم " عشق صامت ".
برای باز کردن حساب رفتم تو یه بانک.
خانم بانکی : قبلاً اینجا حساب نداشتین ؟
من: نه
خانم بانکی : آخه قیافتون خیلی آشناست.
من : جدی ( بقیه ش تو دلم) ولی واسه خودم سالهاست که ناآشناست.
میگم من اگه لب دریا هم برم باید یه آفتابه آب همرام ببرم.
میگه یه وقت نری آفتابه بخری ، من یه دونه خونه دارم ، واست میارم.
این روزا سرم خیلی شلوغ شده ،
آخه قراره تونل توحید رو من افتتاح کنم .
به من میگه سایه تون سنگین شده .
تو دلم گفتم مگه قراره تو سایه منو حمل کنی که اینقدر ناراحتی.