پیری

به این نتیجه رسیدم که ورزش و تغذیه سالم به هیچ وجه خوب نیست.

این مادر بزرگ ما الان حدود صد سالشه.

بنده خدا از بس اون زمان کار کرده و غذای سالم خورده ، هنوز که هنوزه بدنش به نسبت سنش خیلی سالمه.

ولی متاسفانه عوارض پیری طوری هستش که داره عذابش میده.

دخترا و پسرش برای نگهداریش اصلا مشکلی ندارن. و با جون دل کاراش رو انجام میدن.

ولی بخاطر خودش ناراحتن. بنده خدا همه ش بی تابی میکنه و خیلی سختی میکشه.


حالا اگه بدنش ضعیف بود ، بنده خدا دیگه نیازی نبود این روزای سخت رو تحمل کنه.

ارغوان

دیشب رفتم سینما واسه دیدن فیلم ارغوان.

موضوع خاص و جدیدی نداشت ، ولی به نظرم خوب ساخته و پرداخته اش کرده بودن.

بازی ها خوب بود.

در کل فیلم خوبی بود.


پ.ن: نکته جالب فیلم این بود که آدما خیلی راحت و زود با همدیگه چفت میشدن.

               از دیشب تا حالا دارم به این فک میکنم که چفت شدن من چرا اینقدر داره به درازا میکشه ؟

همون حس

فکر کن موقع رفتن به سر کار ، صداش رو از رادیوی تاکسی شنیده باشی.

بعد از نحوه اجراش و طرز صحبت کردنش و ادا و اطوراش خوشت نیومده باشه.

بعد یهو ببینی ، یکی از عکسای اینستا گرامت رو لایک کرده باشه.

چه حسی میشی ؟

مثل این می مونه که توو یه مهمونی، یکی رو ببینی و ازش خوشت نیاد.

بعد با خودت گفته باشی که طرف چقدر نچسبه.

بعد اون اومده باشه جلو و گفته باشه که من ازت خوشم اومده و دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم.

دقیقن همون حس.


پ.ن: هر چند فکر کنم که این ترفند خانم مجریه برای دیده شدن صفحه اینستاگرامش.

بدترین صبحونه عمرم

یکی از بدترین صحونه های عمرم رو دیروز خوردم.

صبح که بلند شدم دیدم هوا ابریه. گفتم شاید بارون نگیره. آماده شدم و زدم بیرون.

از صدر که پیچیدم توو شریعتی، بارون شدید گرفت. گفتم میرم بالا هر کجا کم آوردم بر می گردم.

با پررویی تمام زدم بالا. از گذر آقا مهدی رفتم بالا و تا اینکه خودمو رسوندم به باغی که قبل از مسیر شیر پلاست.

گفتم یه سر پناهی گیر بیارم که بعد از دو ساعت پیاده روی ، صبحونه بخورم.

تازه داشتم دنبال جا میگشتم که دیدم یه سگ قهوه ای وایساده اون وسط و منتظره که من سفر رو بندازم که

اونم یه قاشق بگیره دستشو و بسم الله گفته نگفته و دست و رو شسته نشسته ، کارو شروع کنه.

گفتم اگه اینجا بساط پهن کنم نهایتاً خرده نونای توو سفره نصیبم میشه.

این شد که رفتم بیرون باغ و بساط صبحانه رو بیرون کنار یه دکه تعطیل پهن کردم.

هنوز وسایل رو از کوله بیرون نیاورده بودم که دیدم اون سگ قهویه ایه اومده بیرون دنیال من.

یه دقیقه بعد هم یه سگ سفید ماده هم از اون دور دورا اومد سه متری من وایساد دقیقن چشم توو چشم من.

گفتم اگه قرار باشه جلوی اینا صبحونه بخورم هم اینا خون به جیگر میشن و هم من.

محتویات رو ریختم توو نون و یه ساندویچ درست کردم و راه افتادم سمت شیر پلا.

تا حالا صبحونه رو موقع راه رفتن اونم توو یه مسیر سربالایی نخورده بودم.

اون دو تا سگ بدبخت هم وقتی دیدن چیزی از این خوان نعمت کاسب نمیشن ، جمع کردن و رفتن.

خلاصه این بدترین صبحونه عمرم بود که تا حالا خورده بودم.


  
یه تعداد از عکسای دیروز




و نهایتاً آبشار زیبای دو قلو

عدم وجود رمق

جددن راس میگن که ورزش کردن میتونه آدم رو از کارهای بد دور نگه داره.


خدائیش با هفته ای دو بار شنای نیمه سنگین و کوهنوردی آخر هفته ،

دیگه رمقی نمی مونه که آدم از جاش بلند شه ، دیگه چه برسه به مابقی اعضاء ش.