می خواستم واسه پست تحلیل عکسهای معابد اهالی بلاگستان ، کامنت بذارم ،
دیدم با تلاشی که توی این چند روز ، محسن و حمید و احسان پرسا و احسان جوانمرد کشیدن ،
خیلی بی انصافیه که با یک یا نهایتن دو تا کامنت سر و ته قضیه رو هم بیارم.
چند وقت پیش ، سر انتخابات وبلاگی ، محسن کرگدن کلی از حرکت وحید وب گپ حمایت کرد
که دمت گرم به بلاگستان یه حرکتی دادی. (که البته الحق جای حمایت و دستت درد نکنه به وحید رو هم داشت).
ولی باید خودشم بدونه با این بازیهایی که راه می اندازه ، اونم واقعن یه حال اساسی به بلاگستان میده و تو شرایطی که اکثرن حال و حوصله درست و حسابی ندارن ، برای لحظاتی ملت رو سر حال میاره.
از همون روزی که نطفه این بازی توی ذهن محسن تشکیل شد و توی وبلاگش نوشت، واقعن یه تحرکی توی بلاگستان به راه افتاد. توی کامنتدونی اش کلی فضولی کردیم که بازی اش چیه و کلی خندیدیم.
بعدشم که زحمت کشید و عکسارو توی وبلاگش گذاشت بازم توی کامنتدونی اش عشق و حالی کردیم که مثال زدنی نبود.
تو مرحله بعد احسان پرسا و حمید باقر لو و احسان جوانمرد دست به کار شدن تا عشق و حال اهالی بلاگستان رو دو چندان کنن.
متن ها و شعرهای احسان واقعن ستودنی بود. با چه ذوق و شوقی میزهارو تحلیل می کرد.
و چه شعرهای قشنگی واسشون می نوشت.
کار حمید که واقعن بی نظیر بود. انگاری که سالیان سال پشت هر میز نشسته و توی اون فضا زندگی کرده. رو راست با خوندن بعضی جملات حمید گریه ام گرفت. مخصوصن جملاتی که در مورد مهاجرت و دوری و غربت و این چیزا بود.
هر چند که تحلیل های احسان جوانمرد رو ندیدیم . ولی نخونده میدونم که اونم خیلی جالبه و کلی حال می کنیم باهاش.
و نهایتن اینکه :
محسن ، احسان (پرسا) ، حمید ، احسان (جوانمرد) ، دلتون شاد و دم همتون گرم.
و دم همه بچه های بلاگستان که محسن رو توی این کارهای خوشگل ، همراهی میکنن.
31 شهریور 1389
بچه که بودیم :
دخترا عاشق عروسک بودن پسرا عاشق مردای قوی
بزرگ که شدیم :
دخترا عاشق مردای قوی شدن پسرا عاشق عروسک
پ.ن: یکی ایمیل زده بود.
28 شهریور 1389
یه خورده می ریزم ته فنجون.
یه طوری سر می کشم که توی دهنم بمونه.
سعی می کنم با تمام قسمتهای دهنم تماس داشته باشه.
لامصب عجب الکلی داره.
تمام دهن و زبونم، داره می سوزه.
خیلی نمی تونم توی دهنم نگهش دارم.
بعد ِ چند ثانیه، تفش می کنم بیرون. هنوزم دهنم داره می سوزه.
عجب چیز خفنیه این دهانشویه.
از توصیه های کنفسیوس حکیم به پسرش :
پسرکم ! هر وقت عاشق یه دختر شدی ، یه شلوار گشادتر پات کن.
شاید صورت مسئله کللن عوض شد.
24 شهریور 1389
یکی از صحنه های جالبی که تا حالا دیدم ، مواقعی هست که بعضی خانوما توی ایستگاه اتوبوس ،
منتظرن تا اتوبوس بیاد.
به این صورت که آفتاب افتاده روی صندلی های ایستگاه و خانم های محترمه در حوالی ایستگاه ، بخاطر اذیت نشدن از تابش خورشید ، جایی در سایه به انتظار اومدن اتوبوس، وایسادن.
این صحنه رو که می بینم ، یاد فیلمای راز بقا می افتم که چند تا ماده گرگ کمین کردن و منتظرن یه آهو از راه برسه ، تا شکمشو پاره کنن.
دیگه از زندگی کارمندی حالش بهم می خورد.
از اینکه مجبور بود ساعت 8 صبح کارت بکشه، خسته شده بود.
با بی میلی تمام می رفت سرکار و کار روزانه اش رو شروع می کرد.
عصری هم خسته و کوفته راه می افتاد سمت کارت زنی و می رفت خونه.
منتها یه مدتی بود که قبل از رفتن، کنار باغچه محل کارش وایمیساد و به گل ها نگاه می کرد و
شلوارشو تکون میداد.
.
.
.
دو ، سه روزی بود که کسی ندیده بودش و هیچ خبری ازش نداشت.
نظافتکار که داشت زیر میزش رو جارو می کرد ، کیس کامپیوترش رو جابجا کرد.
یه قسمتی از دیوار که پشت کیس بود ، خیلی ماهرانه سوراخ شده بود.
سوراخ دقیقن به اندازه بدن یه انسان بود.
22 شهریور 1389
حالم گرفته بود.
به یکی از دوستام اس ام اس دادم. با یه جمله بهم انرژی داد.
چند لحظه نگذشته بود که دیدم دوباره اس ام اس اومد.
وقتی چک کردم دیدم همون دوست و همون جمله اس.
این حرکت سه باره و چهار باره و چند باره تکرار شد.
دیگه واقعن از دیدن اون جمله که دفعه اول بهم انرژی داده بود ، داشت حالم بهم می خورد.
به هر حال اینم از کرامات مخابرات ایرانه که با چند باره فرستادن اس ام اس ها ، حال مشتریاشو
می گیره.
یکی دو روزه که توی چشمم یه لکه قرمز افتاده.
فک کنم اگه با چشم غیر مسلح بهش نگاه کنم ، توش یه جنین باشه.
اینقدری که توی این شهر آلودگی بصری هست ، میشه گفت که یه جورایی به چشمم تجاوز شده.
واسه همینم ، چشمم الان حامله اس.
پ.ن: عیدتون مبارک.
امروز فهمیدم که خدا هم جزء خانواده شهیده.
توی مسیر اداره چشمم خورد به یه کوچه با نام شهید سعید وکیلی.
پ.ن: خدا وکیلی
17 شهریور 1389
از مسخره بازیهای پرشین بلاگ خسته شدم.
اومدم اینجا. در خدمتتون هستم.
16 شهریور 1389
با اجازه تون دیگه اینجا نمی نویسم.
یه خونه جدید توی بلاگ اسکای ساختم.
در منزل جدید در خدمتتون هستم.
پ.ن: آدرس جدید
با این برنامه ای که پرشین بلاگ توی این چند وقت راه انداخته ، خیلیا به این فکر افتادن که از اینجا برن. منجمله خودم.
به این فکر میکردم که کاشکی همیشه رفتن ، به این آسونی بود ، مثلن :
از پرشین بلاگ خسته شدم ، میرم بلاگ اسکای.
از این خونه خسته شدم ، میرم یه خونه واسه خودم اجاره می کنم.
از این کشور خسته شدم ، میرم یه کشور دیگه.
.
.
.
از این دنیا خسته شدم ، می خوام بمیرم.
پ.ن: به زودی از اینجا میرم.
سوالی که این روزا هر عقل سلیمی از خودش می پرسه اینه که :
چرا سخنرانی آقای دولابی رو فقط توی این شبای قدر نشون میده.
آخ پینوکیو ، عزیزم ، بازم دروغ بگو. دروغ بگو. آخ بازم بیشتر. آخ. دوسِت دارم.
پ.ن: و پینوکیو هی دروغ می گفت ، هی دروغ نمی گفت ، هی دروغ می گفت ، هی دروغ نمی گفت.
خدا پدر دایناسورها رو بیامرزه که اگه نبودن، ٧٠ میلیون ایرانی از گشنگی می مردن.