آبان 1387

سر سال تحویل تصمیم گرفتم که یه زندگی جدیدی رو شروع کنم.

زندگی ای که بیشتر خودم تصمیم بگیرم. اونطور که خودم حال می کنم زندگی کنم.

اون ماس ماسکو اون بالا گذاشتم تا بفهمم چن روزه که از این تصمیم می گذره.

 

پ.ن : در واقع اون سن جدیدمه و بک گراندش سن واقعیم.

 

چهارشنبه ٢٩ آبان ۱۳۸٧ساعت ٦:٠٤ ‎ب.ظ توسط آلن 
 

اون شعره صدمین پستم بود.

همین.

حالا دیگه برید بگیرید بخوابید. 

دوشنبه ٢٧ آبان ۱۳۸٧ساعت ۱٢:٠٩ ‎ق.ظ توسط آلن 
 

خلاف ترین گوسفندی که دیدم داشت تو چمنزار علف می کشید. 

چهارشنبه ٢٢ آبان ۱۳۸٧ساعت ٢:٠۱ ‎ق.ظ توسط آلن 
 

اگر آمدی                  یک دستمال سپید

         گزینه شعر فروغ

                                   و تحمل بسیار بیاور

              احتمال گریه ما بسیار است

 

پ.ن :‌شاعرشو نمی دونم کیه 

سه‌شنبه ٢۱ آبان ۱۳۸٧ساعت ٩:٥٩ ‎ق.ظ توسط آلن 
 

چن وختیه کودک درونم بدجوری حس یتیمی داره. 

یکشنبه ۱٩ آبان ۱۳۸٧ساعت ۱٢:۱٤ ‎ق.ظ توسط آلن 
 

هنوز که هنوزه نتونستم با عبارت " خسته نباشید " که بعضی از همکارام  ساعت ٨ صبح به هم میگن کنار بیام.  

یکشنبه ۱٩ آبان ۱۳۸٧ساعت ۱٢:٠۸ ‎ق.ظ توسط آلن 
 

راستش از بچگی دوس داشتم نامرئی باشم. شاید چون شخصیت درونگرایی دارم.

همیشه دوس داشتم از دور شاهد کارای مردم باشم. اونا به من کاری نداشته باشن.

سر به سرم نذارن . مزاحمم نشن. زندگی خودمو بکنم. حتی همین وبلاگ . حرفایی

بزنم که میدونم بیرون از اینجا مشتری نداره .

راستش بعضی وقتا فکر می کنم نکنه واقعاً نامرئی هستم.

 

پ.ن : به مرور تکمیل می کنم. 

جمعه ۱٧ آبان ۱۳۸٧ساعت ۱۱:٥٩ ‎ب.ظ توسط آلن 
 

دلپذیرترین سرویسی که تو کل عمرم گرفتم از سرویس بهداشتی بوده.

 

پ.ن ١: بالاخره تعداد نظرات از تعداد مطالب بیشتر شد.

پ.ن ٢: ابله جون کامنتی چند باهام حساب میکنی ؟ 

جمعه ۱٧ آبان ۱۳۸٧ساعت ۱٢:٤٧ ‎ق.ظ توسط آلن  
 

بابا آب داد.

مادر حامله شد. 

چهارشنبه ۱٥ آبان ۱۳۸٧ساعت ۱۱:٥٦ ‎ب.ظ توسط آلن  
 

دیدی وقتی دشّویی داری اصلاْ حواست به کار نیست

فکر کنم خدا موقع درست کردن منم دشّویی داشته 

دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸٧ساعت ۱۱:٤۸ ‎ب.ظ توسط آلن 
 

بلا نسبت ، فلانی خیلی خر پوله 

شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸٧ساعت ۱۱:۳٢ ‎ب.ظ توسط آلن  
 

اتحادیه پزشکان از اتحادیه باغداران سیب شکایت کرد. 

شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸٧ساعت ۸:۳٧ ‎ق.ظ توسط آلن  
 

اولین و فلسفی ترین سوالی که از بدو تولد تا الان تو ذهنم ایجاد شده اینه که :

آخه یه آدم چقدر میتونه ...خل باشه ؟ 

سه‌شنبه ٧ آبان ۱۳۸٧ساعت ٧:۱۸ ‎ب.ظ توسط آلن  
 

بچه : بابا واسم کفش اسکیت می خری ؟

بابا : نه بابا جون میفتی زمین سرت می شکنه 

بچه :‌ بابا این تفنگرو واسم می خری ؟

بابا : عجله داریم پسرم . بعدن

  

پ.ن‌: تنوین نونی است که هم نوشته می شود و هم خوانده می شود. 

سه‌شنبه ٧ آبان ۱۳۸٧ساعت ۱:۳۸ ‎ق.ظ توسط آلن  
 

بله آقا جوونای الان همه جوون روغن نباتی هستن یادمه اون زمانی که ما روغن موتور میخوردیم ... 

یکشنبه ٥ آبان ۱۳۸٧ساعت ۱:٤٤ ‎ق.ظ توسط آلن  
 

هر موقع تو آینه می بینم موهام سفید شده یه جورایی خوشم میاد

یاد اون موقعی می افتم که کنار دیوار وای میستادم و یه دستمو بالا می گرفتم که یعنی چقدر قدم بلند شده.

بعضی وقتا فکر می کنم هیچی تغییر نکرده فقط یه مقدار قدم بلند شده.

 

پ.ن :‌ خیلی وقته تصمیم دارم عنوان نذارم ولی نمیدونم چه مرضیه که بازم میذارم 

چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۸٧ساعت ٤:٤٠ ‎ب.ظ توسط آلن
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد