لحظات برای دختر به سختی می گذشت.
بد جوری دلهره داشت. تقریبن تمام پوست انگشتاشو کنده بود.
تا چند لحظه دیگه قرار بود یه عمل جراحی نسبتن سخت انجام بشه.
توو این عمل، یکی از اعضای بدن پسری به بدن دختر پیوند زده میشد.
توو اتاق بغل پسرک خیلی ریلکس روو تخت دراز کشیده بود.
انگار نه انگار که قراره یکی از اعضای بدنش رو جدا کنن.
یه مجله فکاهی گرفته بود دستش و صدای قاه قاه خنده ش فضای اتاق رو پر کرده بود.
چند دقیقه بعد اومدن و پسر و دختر رو به اتاق عمل بردن.
قرار بود یه قسمتی از رگ بی خیالی پسر به بدن دختر پیوند زده بشه ...
چقد زور زدم آخرشو
اول نخونم مززه ش بره !
تو همه ی رگ های بدن من بیخیالی موج مزنه...
اگه کسی خواست یه ندا بده...
لایک به کامنت هیشکی جون
بعضیا کارشون با رگ مگ حل نمی شه! رگ زدن شاید راحتشون کنه اما پیوند رگ زدن؟... مشکوکم!
مرسیییییییییییییییییییییییییییی. گشادگی روح می دونی یعنی چی؟ الان این حس بهم دست داد با خوندن این مطلب. چقدر نیاز داشتم بهش.