لحظات برای دختر به سختی می گذشت.
بد جوری دلهره داشت. تقریبن تمام پوست انگشتاشو کنده بود.
تا چند لحظه دیگه قرار بود یه عمل جراحی نسبتن سخت انجام بشه.
توو این عمل، یکی از اعضای بدن پسری به بدن دختر پیوند زده میشد.
توو اتاق بغل پسرک خیلی ریلکس روو تخت دراز کشیده بود.
انگار نه انگار که قراره یکی از اعضای بدنش رو جدا کنن.
یه مجله فکاهی گرفته بود دستش و صدای قاه قاه خنده ش فضای اتاق رو پر کرده بود.
چند دقیقه بعد اومدن و پسر و دختر رو به اتاق عمل بردن.
قرار بود یه قسمتی از رگ بی خیالی پسر به بدن دختر پیوند زده بشه ...
سلام آلن جان . من رضام نامزد عاطی :) عاطی وبتو بهم معرفی کرد که بهت سر بزنم همیشه. منم سر زدمو خوشم اومد از وبت :) خوشبختم از آشناییت امیدوارم دوستای خوبی باشیم :)
سلام حاج رضا.
صمیمانه بهتون تبریک میگم. ایشالا که خوشبخت بشید.
عاطی به من لطف داره. شما هم لطف داری.
هوای آبجی عاطی ما رو خیلی داشته باش رضا جان.
منم امیدوارم.
آقا ماهم از این پیوندهامیخوایم خوب!
شاید فرجی شد...
سلام رفیق
مطمئنی پیوندش میگره! پس نزنه یه وقت!
کاش واقعا میشد
گمون نکنم کار با پیوند رگ راه بیفته...
خانمها همیشه نگرانن...این سرنوشت تاریخیشونه...