لحظات برای دختر به سختی می گذشت.
بد جوری دلهره داشت. تقریبن تمام پوست انگشتاشو کنده بود.
تا چند لحظه دیگه قرار بود یه عمل جراحی نسبتن سخت انجام بشه.
توو این عمل، یکی از اعضای بدن پسری به بدن دختر پیوند زده میشد.
توو اتاق بغل پسرک خیلی ریلکس روو تخت دراز کشیده بود.
انگار نه انگار که قراره یکی از اعضای بدنش رو جدا کنن.
یه مجله فکاهی گرفته بود دستش و صدای قاه قاه خنده ش فضای اتاق رو پر کرده بود.
چند دقیقه بعد اومدن و پسر و دختر رو به اتاق عمل بردن.
قرار بود یه قسمتی از رگ بی خیالی پسر به بدن دختر پیوند زده بشه ...
سلام عمو جون...
کجایی بابا...
خبری ازت نیست...
نمیگی ما دلمون تنگ میشه...؟
پیش ما بیا عمو...
آقا اسم مارم بنویس توو لیست ...
البته به عنوان دهنده ی عضو
ما منتظر بعدیش هستیم. (منظور پست بعدیه.)
مبادا رگ به رگ بشه دخمله
بلاخره رگ بی خیالی هم حدی داره!!!!
سلام بر آلن تنها!
میبینم که این پیونده روی تو خوب جواب داده و کلا بیخیال ما و وبلاگ و چت روم شدی!!
چرا خبری ازت نیست؟
نگرانتیم پسر