جسد بی جان دختر روی زمین افتاده. در حالیکه سر از تنش جدا شده.
کارآگاه ها توی اتاق دخترک در حال پیدا کردن سرنخ هستن.
از همه مظنونین بازجویی می کنن.
یکی از مظنونین پسریه که به تازگی با دخترک آشنا شده.
شواهد و نتایج بازجویی نشون میده که قاتل دختر ، همین پسره س.
پسرک به قتل دختر اعتراف می کنه.
وقتی ازش انگیزه قتل رو می پرسن ، سرشو میندازه پائین و جواب میده :
یه مدت بود که باهاش آشنا شده بودم. میخاستم باهاش ازدواج کنم.
ولی هر چی ازش می پرسیدم چند سالته ، طفره می رفت.
منم مجبور شدم سرشو ببرم ، تا با شمردن حلقه های روی مقطع گردنش ،
سن واقعیش رو حساب کنم.
خو انگشتشو می برید جواب نمیداد؟
آفرین عجب فکر هوشمندا نه ای کرده
پس بش بگم چن سالمه!؟
ممنون از داستان آموزنده تون!
محشر بود. ایده نابی بود. به واقع تا به عمرم همچین نکته ظریفی رو نشنیده بودم.
بنده آپم
مشرف شین بی زحمت