-
صحنه را دیدم (4)
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1390 17:49
دیروز عصری که داشتم می رفتم سمت ایستگاه اتوبوس ، موقع رد شدن از خیابون ، یهویی یه وانت نیسان آبی به سرعت اومد سمت من. با دیدن این صحنه ، سریع یکی دو قدم اومدم عقب و نا خودآگاه گفتم : یا ابا الفضل. موقعی که وانت داشت از جلوم رد میشد ، دیدم که رو قسمت جلوی وانت (بالای سقف) به لاتین نوشته بود که : YA ABAL FAZLEL ABBAS...
-
قمار
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 12:18
سر میز نشستم. ورقا توو دستمه. پولام رو میز. ولی دیگه کسی سر میز نیست. دیگه دل و دماغ اینکار هم نیست. پ.ن: حلولیات به روز شد.
-
تماشایی
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1390 21:39
بابای من از همون موقعی که جوون بود و انرژی داشت ، حال و حوصله شلوغی و سر و صدا رو نداشت. یادم میاد وقتی من و داداشم کوچیک بودیم و سر و صدا می کردیم ، خیلی آمرانه دعوت به آرامش می شدیم ، و گرنه مجبور بودیم کتک جانانه ای رو تحمل کنیم. دیگه چه برسه به الان که دیگه پا به سن گذاشته و هیچ رقمه حال و حوصله شلوغی رو نداره....
-
دلتنگی
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1390 12:04
حباب ئاک لذتس نم سئخ. گتسگب تبم گتذ. لت کم مکب گذئ. پ.ن: رمزی نوشتم.
-
هپیلی اور افتر ...
شنبه 17 دیماه سال 1390 22:49
دل توو دل دختر نبود. چطور می تونست به پسر بگه. تا ابد که نمی تونست پنهون کنه. نهایتن که بعد از شب عروسی گندش در میومد. اینقدر دست دست کرد که مراسم عروسی هم تموم شد. شب که رفتن خونه، بعد از رفتن مهمونا، رفتن توو رختخواب. دختر خیلی نگران بود. طوریکه از ظاهرش میشد اینو فهمید. پسر که متوجه قضیه شده بود ، به دختر گفت : چی...
-
زمین
چهارشنبه 14 دیماه سال 1390 11:01
دخترک با تابیدن اشعه های خورشید به صورتش ، بیدار شد. دستاش رو دراز کرد و بدنش رو کش و قوس داد و از تخت خواب به سمت پنجره اتاقش راه افتاد. پرده رو کنار کشید و به منظره زیبای بیرون نگاهی کرد. اون بیرون ، مستخدما ، مشغول کار بودن.چند نفری داشتن بساط صبونه رو آماده میکردن. و عده ای هم در تدارک ناهار ساکنین اون خونه...
-
کاش ...
سهشنبه 13 دیماه سال 1390 15:07
امروز که این پست رو توو وبلاگ دانه های ریز حرف نوشتم ، احساس کردم که اونطور که باید و شاید نتونستم حرفمو بزنم. ولی چون توو اون وبلاگ ، نباید زیاد حرفو کش داد ، حرف کلی رو اینجا میگم. الان تقریبن پنج شش ماهه که مادر بزرگم فوت کرده. توو این چند وقته ، مواقعی شده که بی اختیار به یادش افتادم. بعضی موقعا چشمم می خوره به...
-
مغز بادوم
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 13:54
اینکه میگن بچه بادومه و نوه مغز بادوم ، حکایت من و بابام و خواهر زاده شیطونمه. یادمه خیلی سال پیشا که یه تلویزیون چهارده اینچ ِسیاه سفید ِ زاقارت داشتیم ، یه بار که تصویرش برفکی شد ، هر چی آنتن سر خودش رو تکون دادم ، کیفیت تصویر بهتر نشد ، این بود که یه ضربه کوچولو زدم روی تلویزیون ، که اگه مشکل از اتصالات داخلی ش...
-
صحنه را دیدم (3)
سهشنبه 29 آذرماه سال 1390 23:31
امروز عصری داشتم میومدم خونه ، جلوم یه دختر و پسر به هم چسبیده بودن و راه میرفتن. حرکاتشون و نوع راه رفتنشون یه جورایی غریب بود. ناخودآگاه نظرمو به خودشون جلب کردن. سرعتم طوری بود که خیلی زود بهشون رسیدم. وقتی از کنارشون رد شدم ، یه نیم نگاهی بهشون انداختم. پسر یه عصای سفید دستش بود و دختر بهش چسبیده بود. آرم این آرم....
-
عشق
یکشنبه 27 آذرماه سال 1390 00:15
عشق عشق می آفریند عشق زندگی می بخشد زندگی رنج به همراه دارد رنج دلشوره می آفریند دلشوره جرات می بخشد جرات اعتماد به همراه دارد اعتماد امید می آفریند امید زندگی می بخشد زندگی عشق می آفریند عشق عشق می آفریند (احمد شاملو)
-
درخواست
دوشنبه 21 آذرماه سال 1390 10:20
اولای ماه ، توو محل کار ، روی یکی از درای ورودی ، زده بودن : " لطفن در را ببندید " امروز که داشتم میومدم ، اون نوشته رو برداشته بودن و جمله جدیدی رو روی کاغذ نوشته بودن : " ملتمسانه خواهشمندیم در را ببندید " به احتمال زیاد ، با سرد شدن هوا توو روزای زمستون ، به مرور شاهد جمله های زیر هستیم : بیست...
-
به سبک داش محسن
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 11:12
( عشق احتمالن یعنی ... ) وقتی دارین ذرت مکزیکی می خورین ، اون قارچای لیوان خودشو بریزه توو لیوان تو. چون میدونه تو دوست داری.
-
8/اردیبهشت/90
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 21:03
هفتمین ماهروز با هم بودنمون مبارک باشه عزیزکم. ایشالا هفتادمین سالروز با هم بودن مون رو جشن بگیریم.
-
گوسفند
دوشنبه 16 آبانماه سال 1390 21:15
خسته و کوفته بود. اینکه چند تا گله رو هر روز با خودش میبرد چرا و برمیگردوند واقعن کار خسته کننده ای هم بود. گله هر کسی رو تا دم خونه ش هی میکرد و اونو به صاحبشون تحویل میداد. باز دوباره فردا روز از نو ، روزی از نو. امروز که داشت آخرین گله رو که واسه کدخدا بود رو تحویل میداد ، یه دفه یکی از قوچای چاق و گرونقیمتش هوس...
-
باید امشب بروم
سهشنبه 3 آبانماه سال 1390 09:16
باید امشب بروم باید امشب ، چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست ندای آغاز کفش هایم کو چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟ آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ مادرم در خواب است و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد ونسیمی...
-
رطب خورده
شنبه 23 مهرماه سال 1390 09:10
جوانکی را به نزد شیخی بردندی. شیخ از حال جوان جویا شدی. عرضه کردند : یا شیخ! این جوانک امروز قصد سرقت همیان کسی را داشته است. بر ما منت گذاشته ، وی را نصیحت بفرمایید تا بعد از این ، در این کار نیوفتد. شیخ فرمودی : امروز وی را ببرید و فردا روز ، نزد من آرید از برای نصیحت. جمله ملازمان شیخ در حیرت شدند که منظور و نظر...
-
صحنه را دیدم (2)
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1390 13:06
داشتم می رفتم سرکار. توو تاکسی بودم که یکی از مسافرای عقب گفت که پیاده میشم. از آئینه بغل که نگاه کردم دیدم یه پسر بچه تقریبن 12 ، 13 ساله س. راننده ازش پرسید: میخای بری اونور خیابون ؟ و پسرک با گفتن کلمه آره ، جواب مثبت به سوال راننده داد. اونوخ راننده از ماشین پیاده شد و پسرک را به اون طرف خیابون هدایت کرد. از دیدن...
-
لبخند
یکشنبه 17 مهرماه سال 1390 18:13
هوا دیگه داشت تاریک میشد. خیابونا کم کم از عابر خالی میشد. اون چند نفری هم که توو خیابونا بودن، سرشونو کرده بودن توو لباساشون و داشتن با عجله می رفتن سمت خونه هاشون. دخترک داشت، کبریت های باقیمونده رو می ریخت توو یه جعبه. هنوز خیلی از کبریتا فروش نرفته بود. حتی اینقدر نفروخته بود که بتونه یه نون کوچیک بخره و گرسنگی ش...
-
همدم
جمعه 15 مهرماه سال 1390 21:25
نمی دونم فیلم کست اوی رو دیدید یا نه. هواپیمای تام هنکس سقوط میکنه و اون پاش به یه جزیره بدون سکنه باز میشه. توو قسمتی از فیلم ، تام توی چمدون یکی از مسافرا که آب آورده به جزیره ، یه توپ والیبال پیدا میکنه. بعد طی فرایندی میاد یه صورتک روی توپ طراحی میکنه. کم کم باهاش دوست میشه و تمام درد و دلاش رو به اون میگه. طوری...
-
صحنه را دیدم (1)
دوشنبه 11 مهرماه سال 1390 00:16
صبح که داشتم می رفتم سرکار ، جلوی یه مدرسه راهنمایی ، یه پدر و دختر ، سوار وسپا ، جلوی مدرسه نگه داشتن. دختر که ماشالا خیلی هم کپلی بود ، از موتور پیاده شد و قبل از خداحافظی ، سه دفعه باباشو بوس کرد. میتونستم احساس کنم که دل باباشی چه غنجی داره میره. منم به عنوان یه ناظر ، صحنه را دیدم و لذتش را بردم. پ.ن: ادامه مطلب...
-
خواب
جمعه 8 مهرماه سال 1390 21:18
عطش خواب و اینهمه تخت خواب.
-
انتقام
دوشنبه 4 مهرماه سال 1390 13:14
دستگاه کپی اداره ، کم کم داره زهوارش در میره. تا حالا چند تا تعمیرکار اومدن سر وقتش و روش کار کردن. ولی زیاد فایده نداشته. بعد از یه مدت همون آش و همون کاسه. البته دستگاه کپی هم بیکار ننشسته و داره انتقام می گیره. هر کی میاد کپی بگیره ، بهش اعلام میکنه که "تو مسبب خراب شدن من هستی" البته عین این جمله رو...
-
سیندرلا
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1390 21:20
وقتی از کالسکه پیاده شد ، با حالت دو سمت تالار دوید. شاهزاده که چشمش به اون افتاد یک دل نه ، صد دل عاشقش شد. سمت دختر رفت ، دستش رو گرفت و اونو به رقص دعوت کرد. سیندرلا دعوت شاهزاده رو قبول کرد و برای دقایقی با هم رقصیدند. شاهزاده که بدجوری از سیندرلا خوشش اومده بود ، بهش فهموند که دوس داره باهاش تنها باشه. واسه همین...
-
مبارک باشه
شنبه 26 شهریورماه سال 1390 09:03
-
جلالالدین محمد قزوینی
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 14:53
یاد یاران یار را میمون بود. خاصه کانِ لیلی و مجنون بود.
-
عاشقی.گشنگی.دسشویی
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 15:35
یه پسره داشت میرفت ، چشمش خورد به یه دختره. بد جوری عاشقش شد. همه ش داشت به این فک میکرد که چطور عشقشو مطرح کنه. اینقدر به این قضیه فک کرد و انرژی مصرف کرد که کم کم گشنه ش شد. بخاطر همین عاشقی یادش رفت. به این فکر افتاد که بره به یه رستوران و شیکمی از عزا دربیاره. همینطور که داشت میرفت و به دنبال رستوران ، مغازه های...
-
شمع
پنجشنبه 10 شهریورماه سال 1390 19:40
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 کارگرا دارن روی سکوی نفتی کار میکنن. نفت استخراج شده رو وارد یه سری مخازن میکنن . بعد از اون ، نفت ذخیره شده ، به سمت پالایشگاه روونه میشه . طی چند روز ، یه سری محصول از اون نفت به دست میاد . پارافین به دست اومده رو به کارخونه های شمع سازی می فرستن . اونجا با این...
-
کجای کاری اخوی ؟
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1390 17:18
Normal 0 MicrosoftInternetExplorer4 چند روز پیش خونه یکی از اقوام برای افطاری دعوت بودیم . بعد از صرف افطار (جاتون خالی) ، با پسر صابخونه که یه نوجوون 14 - 15 ساله س رفتیم اتاقش . کامی شو روشن کرد و رفت توو فولدر آهنگاش و دونه دونه اجراشون کرد . بعد از چند دقیقه ، دو تا بچه کوچیک اومدن توو اتاق و با صدای بلند مشغول...
-
داریوش ft فرامرز
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1390 05:15
بس که زندگی نکردیم ، ترسی از مردن نداریم ساعتو جلو کشیدن ، وقت غم خوردن نداریم
-
سجده
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 11:46
و خداوند به شیطان امر کرد ، که بر آدم سجده کن. شیطان اطاعت نکرد. بار دیگر خدا امر کرد. شیطان بار دیگر نافرمانی کرد. خدا شیطان را از درگاهش راند. ولی هیچگاه نفهمید که علت سجده نکردن شیطان ، کمر دردش بوده است. و شیطان نمی خواست که سوسول پنداشته شود.