چندین سال قبل ، یه فیلو بردن توو یه اتاق تاریک.
از چند نفر خاستن که برن توو اتاق و بهش دست بزنن.
بعد بیان تجربه شون رو از اون حیوون ، توو یه دفتر گزارش بنویسن.
هر کسی اومد بیرون ، با یه قیافه متفکر رفت سمت دفتر و تجربه ش رو نوشت.
ولی یکی از اونا ، خیلی عصبانی اومد بیرون ، دستش رو با حوله خشک کرد و از اتاق خارج شد.
اون از مثلثات خوندنت ، اینم از ادبیات خوندنت
یعنی از بین همه پیامبرا جرجیسو انتخاب کرده بود؟
هه هه.
عجبا حالا ببین
وقتی تحریمتون کردم دیگه رووم نیومدم اون وخ حس میکنی چه ...چه ... از دس دادین...اون وخ قدرمو میدونین
حالا الان کلمه اش نمیاد بعدن میام میگم
انتقال تجربه و اینابود دیگه؟
آره دیگه.
ولی تو صداشو در نیار.
یه چیز دیگه یادم رف بگم
واقعن میخام بدونم شما منو نداشتین چیکار میکردین ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟( آیکون یه از خودمتشکر،خودشیفته)
ما تو رو داریم که بفهمیم آرامش عجب چیز خوبی بود که قبل از آشنایی با تو داشتیم.