دل توو دل دختر نبود.
چطور می تونست به پسر بگه.
تا ابد که نمی تونست پنهون کنه.
نهایتن که بعد از شب عروسی گندش در میومد.
اینقدر دست دست کرد که مراسم عروسی هم تموم شد.
شب که رفتن خونه، بعد از رفتن مهمونا، رفتن توو رختخواب.
دختر خیلی نگران بود. طوریکه از ظاهرش میشد اینو فهمید.
پسر که متوجه قضیه شده بود ، به دختر گفت : چی شده عزیزم ؟ چرا اینقدر نگرانی ؟
با گفتن این حرف ، دختر با ناراحتی گفت : میدونی چیه ؟ راستشو بخای من دختر نیستم.
پسر دستی به موهای دختر کشید و گفت : خب راستشو بخای منم پسر نیستم.
به محض اینکه جمله از دهن پسر خارج شد ، یکهو جفتشون قاه قاه زدن زیر خنده و سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردن.
پ.ن : ایده این مطلب هم از پست حاج محسن باقرلو الهام گرفته شد.
البته من تجربه نداشتم ولی در اون لحظه ملا عمر هم با نمک میشه چون فقط میخواد به مرادش برسه !!!!
خوشبخت بشن الهی-
خب یا پسره خیلی خنگ بوده یا اوضاش خراب بوده شدید.
چیز دیگه ای انتظار داشتی؟همه چیز باید هپی اِندینگ باشه!
واااااا
جای مادرشوهر خالی