زمین

دخترک با تابیدن اشعه های خورشید به صورتش ، بیدار شد.

دستاش رو دراز کرد و بدنش رو کش و قوس داد و از تخت خواب به سمت پنجره اتاقش راه افتاد.

پرده رو کنار کشید و به منظره زیبای بیرون نگاهی کرد.

اون بیرون ، مستخدما ،‌ مشغول کار بودن.چند نفری داشتن بساط صبونه رو آماده میکردن.

و عده ای هم در تدارک ناهار ساکنین اون خونه اشرافی بودن.

دختر یه نیم نگاهی به خورشید کرد. ولی زود چشمشو بست. چون اشعه ش اذیت میکرد.

توو دلش خوشحال بود که زمین تخت و ساکنه و خورشید به دور زمین می چرخه.


از اتاقش اومد بیرون و به سمت اتاق پذیرایی رفت.

اسقف اعظم که روی صندلی نشسته بود ، با دیدن دخترش لبخندی زد.

دختر به همه سلام کرد و روی صندلی نشست.

خدمتکارا کم کم وسایل صبحانه رو آوردن و از ساکنین اون خونه اشرافی پذیرایی کردن.


هنوز صبحانه تموم نشده بود که ، یکی از مستخدمین وارد اتاق پذیرایی شد و در حالی که

مقاله ای در دستش بود ، آهسته ، مطلبی رو به اسقف اعظم گفت و از اتاق خارج شد.


اعضای خانواده اسقف که دور میز نشسته بودن ، کنجکاو شدن که بدونن محتویات اون مقاله چی هست و چه مطلبی به اسقف گفته شده.

ولی هیچکس جرات پرسیدن این سوال رو نداشت ، غیر از دخترک که عزیز دردونه اسقف بود.

این بود که از جاش بلند شد و به سمت پدرش رفت. صورتش رو بوسید و گفت :

چی شده ددی ؟ اتفاقی افتاده ؟


اسقف رو کرد به دخترش و گفت : راستش عزیزم ، ظاهرن یه دانمشندی اعلام کرده که زمین گرده و به دور خورشید می چرخه و خورشید ثابته.

با شنیدن این جمله ، دنیا پیش چشم دخترک تیره و تار شد.

با گریه خودش رو به اتاقش رسوند و درو قفل کرد و روو تختش افتاد و های های گریه کرد.


چند روز به همین منوال گذشت.

دخترک از زور ناراحتی هر روز ضعیف و ضعیف تر میشد.

غذا نمی خورد و کارش فقط گریه و زاری بود.

تحمل این وضعیت برای اسقف اعظم خیلی سخت شده بود.

تصمیم گرفت که از اون دانشمند دیوانه انتقام بگیره.

ایده اعدام اون دانشمند ،‌توو مغز اسقف در حال شکل گیری بود ...


پ.ن: ایده مطلب از پست هیشکی بانو الهام گرفته شد.


نظرات 8 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:58 ب.ظ http://mazhomoozh.blogfa.com

راستشو بگم؟!
اون قصه سیندرلا رو بیشتر دوست داشتم.

ولی خب نمی شه هیچ جوره از علاقه خاص پدر به دخترش صرف نظر کرد.

پوریا شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:21 ب.ظ http://myconfessions.blogfa.com/

البت می‌خواست بسوزونتش گمونم....

پوریا شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:21 ب.ظ http://myconfessions.blogfa.com/

چقدر خوبه که منبع الهام ایده نوشتنت رو می‌اری...

نازنین جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:53 ق.ظ

یه روایت پست مدرنی از قضایای اون وقتها..... یه کتابی هست به نام پاپ و مرد مرتد... خیلی جالبه... متاسفانه دیگه چاپ نمیشه... ولی یه جورایی یاد اون کتاب افتادم...

هیشـــکی ! شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:41 ب.ظ http://www.hishkii.blogsky.com

سلام عزیز..خوبی؟

هر چی که به سن و سالمون اضافه میشه واقعیتهای گند و مزخرف تری برامون ثابت میشه..خدا کنه که قدرت درکمونم همراه با سن مون بیشتر بشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد