جوانکی را به نزد شیخی بردندی.
شیخ از حال جوان جویا شدی. عرضه کردند : یا شیخ! این جوانک امروز قصد سرقت همیان کسی را داشته است. بر ما منت گذاشته ، وی را نصیحت بفرمایید تا بعد از این ، در این کار نیوفتد.
شیخ فرمودی : امروز وی را ببرید و فردا روز ، نزد من آرید از برای نصیحت.
جمله ملازمان شیخ در حیرت شدند که منظور و نظر شیخ از این حرف چه بود.
...
روز بعد که جوانک را آوردند ، شیخ فرمود: ای جوانک در این کار نیفت که سرقت همیان شخص مسلمان بسی کار کثیفی ست.
ملازمان پس از قدری تامل به سخن در آمدند : که ای شیخ ، از چه سبب این فرمایش دیروز نفرمودی و کار به امروز افکندی.
شیخ نگاهی بسان عاقل اندر سفیه به آنان بکردی و فرمودی : دیروز خود مبلغ هنگفتی اخطلاس بکرده بودمی. چگونه توانم که جوانکی را از سرقت همیان برحذر کنم ؟
جمله یاران از شنیدن چنین سخن حکیمانه ای بر سر خود کوفتی و بسیار گریان شدی.
شیخ که این صحنه بدید ، نعره ها زدی و سر به بیابان های سرزمین کانادا بگذاشتی.
یعنی آلن جان این دو خط آخر واقعا شاهکار بودا..شاهکار
آیکون لبخند تلخ
آقای آلن، به روز نمی شین خدای نکرده؟!
شیخ که جایی نمیره !
این مریدان هستند که به اقصی نقاط جهان رفتندی !!!