حوصله م سر رفته بود.
گوشی رو برداشتم و برنامه شطرنج رو لود کردم.
یه نیم ساعتی باهاش بازی کردم.
دیگه داشتم خسته میشدم. اومدم دکمه EXIT رو بزنم که گوشیم برگشت و گفت :
داریم بازی می کنیما. کجا داری میری ؟
بهش گفتم : دیگه خسته شدم. حال و حوصله ادامه دادن ندارم.
اینو که بهش گفتم ، دمغ شد و اخماش رفت تو هم.
خدائیش حق داشت. خیلی وقت بود که باهاش بازی نکردم بودم.
دلم واسش سوخت. رفتم کامپیوتر رو روشن کردم.
بهش گفتم : بیا با کامی بازی کن.
کامی اولش یه خورده غرغر کرد که ، بابا خاب بودیما. منو بیدار کردی که با این جغله بازی کنم.
بهش گفتم : جون کامی یه خورده باهاش بازی کن.
گوشی رو گذاشتم جلوی کامی و نشستم به تماشای بازیشون.
وسط بازیشون هم رفتم دو تا لیوان شربت آلبالوی تگری واسشون آوردم.
بعد دو ساعت دیگه کم کم جفتشون خسته شده بودن و چرت می زدن.
هر دوشون رو خاموش کردم تا یه خورده خستگی در کنن و خودمم رفتم تا به کارام برسم.
قبول داری خیلی بیمزه بود؟
گمونم قبلا هم بهت گفتم که نوشته هات بشدت منو یاد شعرای سیلوراستاین میندازه...همونجوری خیال انگیز و در عین حال جدی...یا مثل "صد سال تنهایی" که آدم باورش میشه که همه حموم پر عقربای خطرناکه و رمدیوس خوشگله رو یه روز باد میبره و بقیه هم اصلا تعجب نمیکنن و راحت میپذیرنش...
مرسی آلن...مرسی غریبه ی بیچاره*...
- آه ای غریبه ی بیچاره!
وقتی از گرسنگی به گریه می افتی چه می کنی؟
- از آسمان و از پف ابر ها
برای خود نیمرو درست می کنم آقا!
- آه ای غریبه ی بیچاره!
وقتی سوز و سرما از تپه ها می آید چه می پوشی؟
- با آرزو های رنگین با نرگس و نسرین
برای خودم لباس گرم می دوزم آقا!
- آه ای غریبه ی بیچاره!
وقتی دوستت بار سفر می بندد چه می کنی؟
- آه تنها آن وقت احساس می کنم
که بیچاره ام آقا!...
سلام آلن .
کاش میشد ما آدما رو هم برا یه مدت خاموش کرد تا خستگی از تنمون بره و تا یکم راحت بشیم ازین . . . .
سلام خان داداش..
چه بابای مهربونی.. شربت آلبالوی تگری:))
آقا نظرم کو؟
آقا چرا بهمون سر نمیزنی
آلن چرا اینقد یه جوری شدی؟
آلن آلن شو دیگه