بازی

حوصله م سر رفته بود.

گوشی رو برداشتم و برنامه شطرنج رو لود کردم.

یه نیم ساعتی باهاش بازی کردم.

دیگه داشتم خسته میشدم. اومدم دکمه EXIT رو بزنم که گوشیم برگشت و گفت :

داریم بازی می کنیما. کجا داری میری ؟

بهش گفتم : دیگه خسته شدم. حال و حوصله ادامه دادن ندارم.

اینو که بهش گفتم ، دمغ شد و اخماش رفت تو هم.

خدائیش حق داشت. خیلی وقت بود که باهاش بازی نکردم بودم.

دلم واسش سوخت. رفتم کامپیوتر رو روشن کردم. 

بهش گفتم : بیا با کامی بازی کن.

کامی اولش یه خورده غرغر کرد که ، بابا خاب بودیما. منو بیدار کردی که با این جغله بازی کنم.

بهش گفتم : جون کامی یه خورده باهاش بازی کن.

گوشی رو گذاشتم جلوی کامی و نشستم به تماشای بازیشون.

وسط بازیشون هم رفتم دو تا لیوان شربت آلبالوی تگری واسشون آوردم.

بعد دو ساعت دیگه کم کم جفتشون خسته شده بودن و چرت می زدن.

هر دوشون رو خاموش کردم تا یه خورده خستگی در کنن و خودمم رفتم تا به کارام برسم.


قتل

جسد بی جان دختر روی زمین افتاده. در حالیکه سر از تنش جدا شده.

کارآگاه ها توی اتاق دخترک در حال پیدا کردن سرنخ هستن.

از همه مظنونین بازجویی می کنن.

یکی از مظنونین پسریه که به تازگی با دخترک آشنا شده.

شواهد و نتایج بازجویی نشون میده که قاتل دختر ، همین پسره س.

پسرک به قتل دختر اعتراف می کنه.

وقتی ازش انگیزه قتل رو می پرسن ، سرشو میندازه پائین و جواب میده :

یه مدت بود که باهاش آشنا شده بودم. میخاستم باهاش ازدواج کنم.

ولی هر چی ازش می پرسیدم چند سالته ، طفره می رفت.

منم مجبور شدم سرشو ببرم ، تا با شمردن حلقه های روی مقطع گردنش ،

سن واقعیش رو حساب کنم.


پای سیب

وقتی پای سیب اینقدر خوش مزه س ،

حساب کن دیگه دست سیب چقدر خوشمزه س ؟

یا مثلن لپ سیب چقدر خوشمزه س ؟

یا مثلن ...


easy or not easy

easy life ,
for the time of life , that is not easy.

پ.ن 1: این پست رو تقدیم می کنم به مادر بزرگم.
که یه زمانی اون ، بچه هاش رو پوشک می کرده . اما حالا بچه هاش اونو پوشک میکنن.


پ.ن 2: روز زن مبارک باد.

پ.ن3: بازم سیستم پرشین به هم ریخته و من نتونستم تبریک بگم.
مامانگار عزیزم - خانم  زائر گرامی - مامان لیلا - خواهران دو من - ایرن بانو - نازنین بانو (رند خلوت نشین) -
نینا بانو - فرزانه بانو (گنجشک) - ماهی بانوی تنگ بلور و همه بانوانی که اسمتون از قلم افتاد ، روزتون مبارک.

تناسخ

تا چند وقت پیش به تناسخ اعتقاد نداشتم.


ولی از وقتی دیدم روحم از جسم پسرکی شاد و خندان ،

وارد جسم جوانکی ناراحت و افسرده شده ،

بهش اعتقاد پیدا کردم.