هپیلی اور افتر ...

دل توو دل دختر نبود.

چطور می تونست به پسر بگه.

تا ابد که نمی تونست پنهون کنه.

نهایتن که بعد از شب عروسی گندش در میومد.


اینقدر دست دست کرد که مراسم عروسی هم تموم شد.

شب که رفتن خونه، بعد از رفتن مهمونا، رفتن توو رختخواب.

دختر خیلی نگران بود. طوریکه از ظاهرش میشد اینو فهمید.

پسر که متوجه قضیه شده بود ، به دختر گفت : چی شده عزیزم ؟ چرا اینقدر نگرانی ؟

با گفتن این حرف ، دختر با ناراحتی گفت : میدونی چیه ؟ راستشو بخای من دختر نیستم.

پسر دستی به موهای دختر کشید و گفت : خب راستشو بخای منم پسر نیستم.


به محض اینکه جمله از دهن پسر خارج شد ، یکهو جفتشون قاه قاه زدن زیر خنده و سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردن.


پ.ن : ایده این مطلب هم از پست حاج محسن باقرلو الهام گرفته شد.


زمین

دخترک با تابیدن اشعه های خورشید به صورتش ، بیدار شد.

دستاش رو دراز کرد و بدنش رو کش و قوس داد و از تخت خواب به سمت پنجره اتاقش راه افتاد.

پرده رو کنار کشید و به منظره زیبای بیرون نگاهی کرد.

اون بیرون ، مستخدما ،‌ مشغول کار بودن.چند نفری داشتن بساط صبونه رو آماده میکردن.

و عده ای هم در تدارک ناهار ساکنین اون خونه اشرافی بودن.

دختر یه نیم نگاهی به خورشید کرد. ولی زود چشمشو بست. چون اشعه ش اذیت میکرد.

توو دلش خوشحال بود که زمین تخت و ساکنه و خورشید به دور زمین می چرخه.


از اتاقش اومد بیرون و به سمت اتاق پذیرایی رفت.

اسقف اعظم که روی صندلی نشسته بود ، با دیدن دخترش لبخندی زد.

دختر به همه سلام کرد و روی صندلی نشست.

خدمتکارا کم کم وسایل صبحانه رو آوردن و از ساکنین اون خونه اشرافی پذیرایی کردن.


هنوز صبحانه تموم نشده بود که ، یکی از مستخدمین وارد اتاق پذیرایی شد و در حالی که

مقاله ای در دستش بود ، آهسته ، مطلبی رو به اسقف اعظم گفت و از اتاق خارج شد.


اعضای خانواده اسقف که دور میز نشسته بودن ، کنجکاو شدن که بدونن محتویات اون مقاله چی هست و چه مطلبی به اسقف گفته شده.

ولی هیچکس جرات پرسیدن این سوال رو نداشت ، غیر از دخترک که عزیز دردونه اسقف بود.

این بود که از جاش بلند شد و به سمت پدرش رفت. صورتش رو بوسید و گفت :

چی شده ددی ؟ اتفاقی افتاده ؟


اسقف رو کرد به دخترش و گفت : راستش عزیزم ، ظاهرن یه دانمشندی اعلام کرده که زمین گرده و به دور خورشید می چرخه و خورشید ثابته.

با شنیدن این جمله ، دنیا پیش چشم دخترک تیره و تار شد.

با گریه خودش رو به اتاقش رسوند و درو قفل کرد و روو تختش افتاد و های های گریه کرد.


چند روز به همین منوال گذشت.

دخترک از زور ناراحتی هر روز ضعیف و ضعیف تر میشد.

غذا نمی خورد و کارش فقط گریه و زاری بود.

تحمل این وضعیت برای اسقف اعظم خیلی سخت شده بود.

تصمیم گرفت که از اون دانشمند دیوانه انتقام بگیره.

ایده اعدام اون دانشمند ،‌توو مغز اسقف در حال شکل گیری بود ...


پ.ن: ایده مطلب از پست هیشکی بانو الهام گرفته شد.


کاش ...

امروز که این پست رو توو وبلاگ دانه های ریز حرف نوشتم ، احساس کردم که اونطور که باید و شاید نتونستم حرفمو بزنم. ولی چون توو اون وبلاگ ، نباید زیاد حرفو کش داد ، حرف کلی رو اینجا میگم.


الان تقریبن پنج شش ماهه که مادر بزرگم فوت کرده.

توو این چند وقته ، مواقعی شده که بی اختیار به یادش افتادم.

بعضی موقعا چشمم می خوره به جایی که معمولن جاشو اونجا پهن میکرد و استراحت میکرد.

بعضی موقعا ناخودآگاه یاد تیکه کلاماش میفتم. تیکه کلامایی که با لهجه غلیظ خراسونی ادا میکرد.

بعضی وقتا که در کمد رو باز میکنم ، چشمم میخوره به صندوقچه آبی رنگش که گوشه کمد جا خوش کرده و الان پنج شش ماهه که کسی درشو باز نکرده. که دیگه کسی کاری به اون صندوقچه آبی رنگ نداره.

بعضی وقتا ، موقع اذان شب ، یاد دعاهای بعد از نمازش میفتم. 

وقتی با صدای بلند دعا میکرد. هم برای خودش ، هم برای بقیه.


بعضی وقتا یاد قربون صدقه هاش میفتم.

وقتی برای انجام یه کار کوچیک ، کلی دعامون میکرد.


خدایی ش خیلی نامردیه که آدما با رفتنشون دیگه بر نمی گردن.

کاشکی لااقل سالی یه بار میتونستن بیان پیش ما.

مثلن موقع سال تحویل. مثلن برای یکی دو ساعت.

که لااقل موقع سال تحویل دور هم باشیم. برامون دعا کنه.

بعد سال تحویل بوسش کنیم. بوسمون کنه. بهمون عیدی بده.

بعد اگه مهلت دو ساعته ش تموم میشد ، اون موقع می رفت.


خیلی نامردیه که آدما با رفتنشون دیگه بر نمی گردن ...


مغز بادوم

اینکه میگن بچه بادومه و نوه مغز بادوم ، حکایت من و بابام و خواهر زاده شیطونمه.


یادمه خیلی سال پیشا که یه تلویزیون چهارده اینچ ِسیاه سفید ِ زاقارت داشتیم ، یه بار که تصویرش برفکی شد ، هر چی آنتن سر خودش رو تکون دادم ، کیفیت تصویر بهتر نشد ، این بود که یه ضربه کوچولو زدم روی تلویزیون ، که اگه مشکل از اتصالات داخلی ش باشه ، درست بشه.

چشمتون روز بد نبینه. همینکه من ضربه رو زدم ، بابام که همون نزدیکی نشسته بود ، عصبانی شد و یه کشیده پدر و مادر دار حواله صورتم کرد.


دیشب که این خواهر زاده شیطون ما ، مشغول شکلات خوردن بود ، با دیدن یه صحنه که چند تا نی نی کوچولو توش بودن ، خودش رو رسوند به تلویزیون و دستای همایونی ش رو کشید به صفحه تلویزیون.

نی نی های اون توو ، هیچ لذتی رو از این بذل توجه و نوازش سخاومتمندانه نبردن.

ولی خب عوضش یه قسمتایی از صفحه تی وی ، شکلاتی شد.

جالب اینجا بود که بابا بزرگ مربوطه ، اصلن به روی خودشون نیاوردن که چه اتفاقی افتاده و دریغ از گفتن حداقل یه کلمه عتاب آمیز.


خلاصه که آقا ، بچه بادوم و نوه مغز بادوم رو قدیمیا الکی نگفتن.