دور دست ها

مرد برای اینکه نور آفتاب اذیتش نکنه ، دستشو گذاشت رو پیشونیش و به دور دست ها خیره شد.

ولی هر چی نگاه کرد چیزی ندید.

باز هم به دور دست ها خیره شد.

ولی باز هم چیزی ندید.



مرد دیگه به دور دست ها خیره نشد.


اندر فواید نبودن باطری

چهار روزه ساعت دیواری اتاقمون خوابیده. 

باطری ش تموم شده و موجودی باطری اداره صفره. 

 امروز تصمیم گرفتم یه کاری بکنم که هم نیاز به باطری مرتفع بشه و هم از ساعت لحظه ای مطلع بشیم. 

هر ده دقیقه یک بار ، از صندلی بلند میشم و ساعت دیواری رو بر میدارم و عقربه ها رو طوری  

می چرخونم که ساعت فعلی رو نشون بده. 

به همکارا سپردم که اگه سر هر ده دقیقه یادم رفت ساعت رو بروز کنم ، بهم یادآوری کنن. 

 

با این کار هم در اموال بیت المال صرفه جویی میشه ، هم من یه ورزشی می کنم و هم اینکه  

همکارا از زمان فعلی مطلع میشن. 

 

فک کنم کم کم دیگه باید بلند شم و ساعت رو به روز کنم .  

پس فعلن با اجازه ...

پیوند

لحظات برای دختر به سختی می گذشت.

بد جوری دلهره داشت. تقریبن تمام پوست انگشتاشو کنده بود.

تا چند لحظه دیگه قرار بود یه عمل جراحی نسبتن سخت انجام بشه.

توو این عمل، یکی از اعضای بدن پسری به بدن دختر پیوند زده میشد.


توو اتاق بغل پسرک خیلی ریلکس روو تخت دراز کشیده بود.

انگار نه انگار که قراره یکی از اعضای بدنش رو جدا کنن.

یه مجله فکاهی گرفته بود دستش و صدای قاه قاه خنده ش فضای اتاق رو پر کرده بود.


چند دقیقه بعد اومدن و پسر و دختر رو به اتاق عمل بردن.

قرار بود یه قسمتی از رگ بی خیالی پسر به بدن دختر پیوند زده بشه ...



فرابدن

مرد ، بیرون خونه منتظر وایساده بود.

مدام ساعتشو نگاه می کرد.

صدای در خونه اومد ...

در باز شد و محمد رضا اومد بیرون.

داشت می رفت سمت ماشینش که یه صدایی رو از پشت سرش شنید.

مرد : آقای فرا بدن ؟

محمدرضا : بله خودم هستم. کاری داشتین ؟

مرد : به نفعته که پاتو از زندگی خصوصی ما بکشی بیرون.

محمدرضا : ببخشید. ولی من اصلن متوجه منظورتون نمی شم.

مرد : ببین آقا کوچولو. خودتو به اون راه نزن. یا با زبون خوش میری پی کارت یا اینکه ...

محمدرضا : یا اینکه چی ؟


وقتی محمدرضا ، کلمه آخر از دهنش خارج شد ، سوزش شدیدی رو توی پهلوی راستش احساس کرد ...



توو کلانتری ، وقتی در مورد علت این حادثه از مرد توضیح خواستن ،

گفت : تازگیا با دختری آشنا شدم.

یه بار که خونه شون دعوتم کرد ، رو دیوار اتاقش ، یه پوستر از این آدم دیدم.

ازش پرسیدم این کیه. گفت که هنرپیشه س و من ازش خوشم میاد.

تا این حرفو شنیدم ، بدنم داغ شد.

تصمیممو گرفتم. رفتم سراغش و ...


اوقات فراغت

بیرون خونه : ولگردی.

توو خونه : وبگردی.


پ.ن : این مطلب زیبا رو دوستی واسم میل زده بود.


ادامه مطلب ...