پیوند

لحظات برای دختر به سختی می گذشت.

بد جوری دلهره داشت. تقریبن تمام پوست انگشتاشو کنده بود.

تا چند لحظه دیگه قرار بود یه عمل جراحی نسبتن سخت انجام بشه.

توو این عمل، یکی از اعضای بدن پسری به بدن دختر پیوند زده میشد.


توو اتاق بغل پسرک خیلی ریلکس روو تخت دراز کشیده بود.

انگار نه انگار که قراره یکی از اعضای بدنش رو جدا کنن.

یه مجله فکاهی گرفته بود دستش و صدای قاه قاه خنده ش فضای اتاق رو پر کرده بود.


چند دقیقه بعد اومدن و پسر و دختر رو به اتاق عمل بردن.

قرار بود یه قسمتی از رگ بی خیالی پسر به بدن دختر پیوند زده بشه ...



فرابدن

مرد ، بیرون خونه منتظر وایساده بود.

مدام ساعتشو نگاه می کرد.

صدای در خونه اومد ...

در باز شد و محمد رضا اومد بیرون.

داشت می رفت سمت ماشینش که یه صدایی رو از پشت سرش شنید.

مرد : آقای فرا بدن ؟

محمدرضا : بله خودم هستم. کاری داشتین ؟

مرد : به نفعته که پاتو از زندگی خصوصی ما بکشی بیرون.

محمدرضا : ببخشید. ولی من اصلن متوجه منظورتون نمی شم.

مرد : ببین آقا کوچولو. خودتو به اون راه نزن. یا با زبون خوش میری پی کارت یا اینکه ...

محمدرضا : یا اینکه چی ؟


وقتی محمدرضا ، کلمه آخر از دهنش خارج شد ، سوزش شدیدی رو توی پهلوی راستش احساس کرد ...



توو کلانتری ، وقتی در مورد علت این حادثه از مرد توضیح خواستن ،

گفت : تازگیا با دختری آشنا شدم.

یه بار که خونه شون دعوتم کرد ، رو دیوار اتاقش ، یه پوستر از این آدم دیدم.

ازش پرسیدم این کیه. گفت که هنرپیشه س و من ازش خوشم میاد.

تا این حرفو شنیدم ، بدنم داغ شد.

تصمیممو گرفتم. رفتم سراغش و ...


اوقات فراغت

بیرون خونه : ولگردی.

توو خونه : وبگردی.


پ.ن : این مطلب زیبا رو دوستی واسم میل زده بود.


ادامه مطلب ...

لشکر غم و فرمانده گروهان یک نفره

از غم و غصه بدم میاد.

دوس دارم هم خودم شاد باشم و هم دوستامو شاد کنم.

(بماند که توو این قضیه ، بعضی وقتا زیاده روی می کنم و دوستامو می رنجونم)


ولی بعضی وقتا در مقابل این حجم غم کم میارم.

فک میکنم که فرمانده گروهان یک نفره ای هستم که مقابلم لشکر غمه.

اینقدر این لشکر قویه که جددن انرژی واسم نمی ذاره.

خیلی وقتا شکست می خورم.


سپاه دشمن خیلی قویه. خیلی ...


فیل

چندین سال قبل ، یه فیلو بردن توو یه اتاق تاریک.

از چند نفر خاستن که برن توو اتاق و بهش دست بزنن.

بعد بیان تجربه شون رو از اون حیوون ، توو یه دفتر گزارش بنویسن.

هر کسی اومد بیرون ، با یه قیافه متفکر رفت سمت دفتر و تجربه ش رو نوشت.

ولی یکی از اونا ، خیلی عصبانی اومد بیرون ، دستش رو با حوله خشک کرد و از اتاق خارج شد.