بهمن 1389

خلوت

نشسته م پشت یکی از میزای بار.

اون ته ته. همونجا که خیلی دنجه. همونجا که نورش ضعیفه.

همونجا که میتونی به دور از هیاهوی آدمای توی بار ، یه گوشه واسه خودت خلوت کنی.

لیوان آبجو رو مزه مزه می کنم و چشام به دخترای لخت در حال رقصه.

نه . دروغ گفتم. سرمو انداختم پائین. به دخترا بی توجهم.

توو تنهایی خودم لیوان آبجو رو سر  میکشم و ساکت میشینم.

پیشخدمت که یه دختر جوون و لونده ، با یه لیوان دیگه میاد سمتم.

لیوان و میذاره روو میز.

با دست اشاره میکنم که برش داره.

پیشخدمت بدون اینکه حرفی بزنه لیوان و بر می داره و میره.

خیلی خوبه که کسی باهام حرف نمی زنه.

چون اصلن حال حرف زدن با هیچ کسو ندارم.

دس میکنم جیبم.

بیشتر از پول آبجو سکه میذارم روو میز. یه مقدارش انعام دختره س.

بارونی مو بر میدارم و از بار میزنم بیرون.

خیابونا خلوته.

بارون زمینو خیس کرده.

از بچگی عاشق این بودم که سنگ فرش خیابونا خیس باشه.

تک و توک آدم در حال رفتن به خونه هاشونن.

تک و توکی هم سگ ولگرد در حال پرسه زدن.

لامپ تیرای چراغ برق خاموشه.

ولی نور مهتاب برای روشن کردن خیابونا کافیه.

به سمت مقصد نامعلومی قدم می زنم.

چند تا ترانه ای که یادم میاد و دوس دارم ، زیر لب می خونم.

کم کم می رسم به خیابونی که از وسطش رودخونه رد میشه.

می شینم روو نیمکت کنار نرده های رودخونه و زل می زنم به آب.

صدای دلنشینی داره. دوس دارم.

چشام داره سنگین میشه.

خیلی دوس دارم که واسه یه شب هم که شده یه کارتن خاب باشم.

درازمی کشم رو نیمکت.

چشامو می بندم و به صدای آب گوش میدم.

کم کم خابم می بره.

 

30 بهمن 1389


غار تنهایی

حالم خوب نبود. رفتم به غار تنهایی م.

آروم نشسته بودم که دیدم یه صداهایی میاد.

ظاهرن از آخرین دفعه ای که اونجا بودم ، چند تا غار نشین اونجا ساکن شده بودن.

وقتی متوجه من شدن ،

                                  با تیپا پرتم کردن بیرون.

 

29 بهمن 1389


دلتنگی

یکی از همسایه هامون در حال ساخت و ساز خونه شه.

خیلی وقت بود که میل گرداشو ولو کرده بود توی پیاده رو.

باید از کنار خیابون می رفتی. یه جورایی آزار دهنده بود.

هر روز صبح که می رفتم سر کار می دیدم کارگرا یه مقدار از میل گردا رو می برن سر ساختمون.

بعد از یه مدت ؛ یه مقدار از میل گردا کم شد ؛ واسه همین یه راه باریکی توی پیاده رو باز شد.

تا امشب ؛ که وقتی داشتم میومدم خونه ؛ دیگه هیچ اثری از میل گردا نبود.

پیاده رو باز بود. باز باز.

خیلی راحت میتونستی راهتو بری.

اما من دلم گرفت.

مثل اینکه بدجوری بهشون عادت کرده بودم.

پ.ن ۱: میگن مادرا بچه های تخس و اذیت کنشونو بیشتر از بقیه بچه هاشون دوس دارن.

         فک کنم راس میگن.

پ.ن ۲: می بخشین که نظر دونی بسته س. فقط خاستم این حسمو ثبت کنم.

 

27 بهمن 1389


آلن ، رزا منتظمی می شود

دیشب سر برنامه بفر.مائید شا.م ، که داشت آشپزی آقا عنایت رو نشون میداد ،

حاج خانم یهو روشو کرد سمت منو پرسید : آلن ؟ جدی تو چی بلدی درست کنی ؟

بنده سراپا تقصیر هم سرمو انداختم پائینو با یه شرم خدادادی جواب دادم که : راستش هیچی.

بعد حاج خانم اضافه کردن که : پس بعضی روزا مسئولیت غذا رو به تو می سپرم. کم کم باید غذا پختن رو یاد بگیری.

عجالتن تصمیم بر این شده که روزای پنج شنبه وظیفه طبخ غذا به عهده حقیر باشه.

با توجه به اینکه ظرف شستن و سبزی پاک کردن و یه سری کارای دیگه رو هم بلدم ، اگه غذا پختن رو هم یاد بگیرم ، دیگه میتونم منتظر یه شاهزاده سوار بر اسب سفید باشم که بیاد و منو با خودش ببره. دیگه وقتشه که منم سر و سامونی بگیرم دیگه.

پ.ن : میخام یه کاری بکنم. بعد از برنامه بفر.مائید شا.م شب اول ، نتایج رو حدس می زنم.

ولی دیگه تغییرش نمیدم. تا ببینم روز سه شنبه چقدر نتایج واقعی به پیش بینی من نزدیک بوده.

نفر اول : مازیار         نفر دوم : مهناز         نفر سوم : ناهید       نفر چهارم : عنایت

پ.ن : مجتبی عزیزم از این به بعد اینجا می نویسه.

 

24 بهمن 1389


سوال

یکی از دوستان عزیزم که متاسفانه وبلاگش فیلتر شده ؛ نتونسته مطلب زیر رو در وبلاگش بیاره. واسه همین از من خواسته که این مطلب رو اینجا بذارم.

" تکمیل ظرفیت کنکور کاردانی به کارشناسی ict جهاد دانشگاهی قبول شده ام.

علمی کاربردی، کاردانی به کارشناسی الکترونیک قبول شده ام.
رشته خودم الکترونیک است.
باتوجه به اینکه تقریبا هردو دانشکده در یک دانشگاه قرار دارند! کدام یک را انتخاب کنم؟
مدرک کدام یک معتبرتر است؟ بازار کار الکترونیک بهتر است یا
ICT  ؟

ممنون از شما "

یه زحمتی بکشین و درباره این مطلب خصوصی نذارین.

تا این دوستمون بتونه نظرات شما رو همینجا ببینه.

ممنون از همتون. 

 

21 بهمن 1389


بهشت

مداد رنگیاشو برداشت و بهشت رو نقاشی کرد.

ولی هیچ میوه ممنوعه ای رو توش نکشید.

 

20 بهمن 1389


پنیر

حرف دل کارمندای ۱۰سال سابقه کار (به بالای)  ادارات دولتی :

لعنت بر پدر و مادر کسی که پنیر مرا جابجا کند.

ض.م : صد پتک زرگر ، یه پتک آهنگر. 

 

17 بهمن 1389


جنبش نوه های پنج شنبه

قصدم این بود که فقط برای بابا بزرگای خودم خیراتی بدم.

ولی وقتی حمید ، اسم جنبش رو برای اینکار انتخاب کرد ، نظرم عوض شد.

مهربان بانو هم گفته بود ، بهتره شیرینی بدی به جای خرما.

این شد که به نیابت از همه تون ، رهبری این جنبش رو به عهده گرفتم.

عصری رفتم شیرینی فروشی. یه جعبه شیرینی دانمارکی خریدم.

بعد به نیت همه رفتگان ، خیرات کردم.

برای کسایی که بابا بزرگشون فوت شده.

برای کسایی که مامان بزرگشون فوت شده.

برای کسایی که بابا شون فوت شده.

برای کسایی که مامان شون فوت شده.

و کللن برای کسایی که عزیزی رو از دست دادن.

دوس دارم توفیقی به دست بیاد تا یه همچین کاری رو توو خونه سالمندان انجام بدم.

ض.م : درخت پر بار ، سنگ می خوره. 

 

14 بهمن 1389


خیرات

من بابا بزرگ ندارم. یعنی فوت شدن. جفتشون.

طوریکه نه بابام باباشو دیده ، و نه مادرم.

خیلی کم پیش میاد که حرفی ازشون بشه.

فقط گاهی اوقات که شناسنامه بابا و مامان رو ورق می زنم ، چشمم میخوره به اسمشون.

تا حالا یادم نمیاد کسی توو خونه مون براشون فاتحه بخونه ، یا خیراتی بده.

منم توو این سی و خورده ای سال هیچ کاری واسشون نکردم.

چند روزه که تصمیم گرفتم نقش یه نوه خوب رو براشون بازی کنم.

احتمالن همین پنج شنبه برم از یه مغازه یه بسته خرما بگیرم و بذارم جلوی مغازه.

حدس می زنم که این کارم خیلی خوشحالشون کنه.

حتمن از اون بالا ، منو به دوستای مرحومشون نشون میدن و با افتخار میگن :

ببینید . اون نوه منه ها. خدا حفظش کنه. چقد این بچه مهربون و با صفاس.

(توجه کنید که من از خودم تعریف نکردما. اونا تعریف کردن. نگید این پسره خود شیفته س)

آره. این پنج شنبه حتمن باید برم مغازه و ...

 

12 بهمن 1389


سالگرد

از سر کار می رسم خونه. خسته و کوفته.

ماشینو میذارم توو پارکینگ و پله ها رو به زور میرم بالا.

یادم میفته که صبح ، کلید واحد رو روی سنگ اپن جا گذاشتم. ناچارن زنگ می زنم.

ملینا با لبخند درو باز می کنه. چشمش که به قیافه خسته م می خوره وا میره.

می پرسه چیزی شده ؟ میگم نه. فقط خسته ام. همین.

ول کن نیست. باز می پرسه با کسی حرفت شده ؟

خیلی جدی بهش نگاه میکنم و میگم : ملی جون. گفتم که چیزیم نیست. لطفن سوال پیچم نکن.

ملی بیشتر دمغ میشه. میره توو آشپزخونه و خودشو با چیدن میز شام  مشغول می کنه.

من که اصلن حال و حوصله شام رو ندارم ؛ همونطور با لباس بیرون ، رو تخت دراز میکشم.

ملی صدام می کنه. جواب نمیدم.

خودش میاد توو اتاق. میشینه کنارم . آروم میگه : شام نمی خوری ؟

بهش جواب منفی میدم.

دیگه چیزی نمیگه و به یه گوشه خیره میشه.

نگاش میکنم.

" امشب چه ناز شده. چه بلوز خوشگلی پوشیده. خیلی به رنگ پوستش میاد.

  موهاشم تازه رنگ کرده. ملینا واقعن توو انتخاب رنگ مو خوش سلیقه س ... "

توو همین فکرا هستم که با صداش رشته افکارمو پاره می کنه:

میخای یه ذره استراحت کن. بعدن بیدارت میکنم برای شام.

حرفشو گوش میدم و پتو رو می کشم رو خودم.

کم کم چشام سنگین میشه.

...

ساعت زنگ می زنه.

از خاب پا میشم. اوه اوه دیرم شده.

ملینا کنارم خابه.

دیشب با لباس بیرون ، خابیدم. بد جوری چروک شدن.

تند تند لباسامو عوض می کنم و آماده میشم که برم سرکار.

بخاطر شام نخوردن دیشب ، احساس ضعف می کنم.

میرم سمت یخچال ببینم خرمایی ، شکلاتی چیزی پیدا میشه یا نه.

چشمم می خوره به سنگ اپن.

یه کاغذ اونجاست با دستخط ملینا.

دیشب خیلی خسته بودی . دلم نیومد بیدارت کنم.

سالروز ازدواجمون مبارک باشه عزیزم. دوستت دارم.

                                                

                                                                                 ملینا

پ.ن: این پست رو حدودن باید یه ماه پیش میذاشتم. خیلی تاخیر افتاد. امیدوارم که ملی منو ببخشه. 

 

11 بهمن 1389


بی نشان

عصای سفیدتو بهم بده.

خیلی وقته که راهمو گم کردم.

ندا آمد :

"چشمانت را که ببندی او را میبینی...او را که دیدی دستهایش به یاری دستانت می آید...

دستانش را که یافتی با او همراه شو...و اینک تو در راهی......." 

 

10 بهمن 1389


بفرمائید (منزل جناب باقرلو جهت صرف) شام !

گزارش تقریبن لحظه به لحظه :

پنج شنبه شب ، به همت مریم خانم و لطف محسن ، خونه شون دعوت بودم.

ساعت یه ربع به شیش از خونه زدم بیرون و ساعت 7.5 رسیدم دم در خونه حاج محسن اینا.

بعد از اینکه زنگ خونه شون رو زدم ، حامد عزیز زحمت کشید و اومد درو باز کرد.

از پله ها اومدیم بالا.

پا گرد ما بین طبقه دوم و سوم رو که طی کردم ، چشمم خورد به قلب عالم امکان بلاگستان، جناب آقای محسن باقرلو. دیگه سر از پا نشناختم و پله ها رو دو تا یکی اومدم بالا و پریدم بغلش.

بعد از ماچ و روبوسی و ... (بووووووق) رفتیم داخل.

جلوی آشپزخونه ، مریم خانم وایساده بود. با ایشون سلام و علیک کردیم و وارد پذیرایی شدیم.

دوستانی که تشریف داشتند عبارت بودند از : هیشکی بانو ، جناب کیامهر و بانوی محترمشون ، مهربان خانم. جناب مهدی پژوم و اخوی گرامی شون پوریا پژوم و جناب رضا فتوحی.

جاتون خالی با چای و نسکافه و میوه و شکلات پذیرایی شدیم.

بعدش نشستیم به گفتن و خندیدن و ذکر خیر گفتن از دوستان بلاگر غایب در مهمونی.

تا زمان شام هم جناب محسن محمد پور و بانو ایرن و بیتا خانم و خواهرشون مائده خانم تشریف آوردن و به علت رسیدن تعداد حاضرین به حد نصاب ، مریم خانم تصمیم به ارائه وعده غذایی شام گرفتن.

استارتر آبگوشت بود که جناب مهدی پژوم درست کرده بودن.

مین کورس هم قرمه سبزی بود که مریم خانم زحمت کشیده بودن.

جاتون خالی هم استارتر و هم مین کورس خیلی خیلی خوشمزه بود.

مخلفات هم شامل نوشابه و ماست و سبزی و سالاد بود.

منتها قبل از خوردن شام ، من دیدم که با شلوار راحت نیستم. این شد که با محسن رفتیم اون اتاق و محسن زحمت کشید و یه زیر شلواری بهم داد.

ولی همه ش دست می کشید به بدنم و می گفت : بذار ببینم یه وقت جائیش پاره نباشه.

تا اونجایی که من می دونم پارگی لباس رو چشمی پیدا می کنن ، نه دستی.

(شوخی بود) بگذریم.

بعد از خوردن شام و جمع شدن سفره و بردن ظرفا به آشپزخونه و این حرفا ، جنابان عباس و وحید باقرلو و رامین هم به جمع مون اضافه شدن.

بعد از شام قرار شد که بازی (قدمت دار) پانتومیم انجام بشه.

نیازی به گفتن نیست که این بازی همراه با اصوات شادی آفرین خنده و جیغ و داد و ... انجام شد.

اینقدر آقایون مسخره بازی در آوردن که بعید نیست مریم خانم وبلاگشون رو با پست " این مردای مشنگ نمی دونم چند" آپ کنن.

این داستان ادامه پیدا کرد تا حدود ساعت 11.5 شب به وقت محلی.

(یعنی اینکه از روی ساعت دیواریشون ساعت رو اعلام کردم. اگه ساعتشون جلو عقب بوده ، گناه دروغش گردن محسن)

دسر هم جاتون خالی شامل چای و نسکافه و بستنی و شکلات و ... بود.

اونم جاتون خالی زدیم به بدن و دیگه کم کم آماده شدیم که بریم خونه.

منتها پروسه خونه رفتن من ، حدود 45 دقیقه طول کشید.

علتش هم گپ زدن با محسن (کرگدن) و محسن (ایرن) و حاج عباس بود.

که انصافن این قسمت از مهمونی هم ، بهم خیلی حال و در برخی لحظات خیلی فاز داد.

تا اینکه آقایون مهدی و پوریا و رضا قصد رفتن کردن و زحمت کشیدن و منو تا آزادی رسوندن.

خلاصه که جای همتون خالی بود.

شب بسیار خوب و قشنگی شد.

دم محسن و مریم و همه دوستایی که اون شب رو خاطره انگیز کردن ، گرم. 

 

9 بهمن 1389


شاخص تاخیر

صبا که میرم سر کار ، یه خانمی هم دو تا پسر بچه فسقلیش رو می بره مدرسه.

زمان حرکت این تیم سه نفره همیشه ی خدا یکسانه.

مسیر ما هم برعکسه. یعنی اینکه یه جایی توو مسیر با همدیگه چشم توو چشم میشیم.

روزایی که من به موقع بیرون میرم اونا معمولن دو سه خیابون اونور ترن.

و روزایی که من دیر از خونه می زنم بیرون ، اونا تقریبن سر کوچه مون هستن.

خلاصه که این چند نفر یه جورایی شدن شاخص دیر رسیدن یا دیر نرسیدن من.

روزایی که اونا رو دورتر از خونه مون می بینم ،‌مطمئن میشم که به موقع می رسم.

و روزایی که اونا رو نزدیکی های خونه مون می بینم دیگه هیچ امیدی به زود رسیدن ندارم.

ض.م : وقتی مادر نباشه ، با زن بابا باید ساخت. 

 

۳ بهمن 1389

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد