فروردین 1389

هنوز چن دقیقه ای مونده بود که خانم معلم بیاد سر کلاس.

بچه ها داشتن تو سر و کله هم میزدن. ولی پسرک ساکت بود و دلشوره داشت.

خانم معلم اومد سر کلاس. همگی بلند شدن و دوباره نشستن.

دل تو دل پسرک نبود. بالاخره باید بهش میگفت.

با ترس و لرز دستشو بلند کرد و گفت : خانم محرابی اجازه !

خانم محرابی نگاهی به پسرک کرد و گفت : همین الان از زنگ تفریح اومدی . نخیر اجازه نیست.

پسرک باز هم دستشو بلند کرد و اجازه گرفت.

ولی باز خانم محرابی بهش اجازه نداد و بی اعتنا به حال پسرک درس جدید رو شروع کرد.

پسرک سرشو انداخت پائین و بی خیال شد.

خانم محرابی هیچ وقت نفهمید که پسرک سوالش این بود که

آیا اجازه داره اونو دوست داشته باشه یا نه.

 

دوشنبه ۳٠ فروردین ۱۳۸٩ساعت ۱۱:۳٦ ‎ق.ظ توسط آلن 
 
 

این پست کرگدن تلنگری بود که این پست رو بنویسم.

من از همون زمان بچگی با پشت بوم حال می کردم. گو اینکه حیاط نسبتا بزرگی هم داشتیم. ولی من تو پشت بوم یه حال دیگه داشتم. احساس می کردم از آدما دورترم و به خدا نزدیکتر. از همون بچگی با تنهایی خودم حال میکردم.

بچه که بودیم با داداشم می رفتیم اونجا و کلی شیطونی می کردیم. دو لبه کلاهای حصیری که از شمال خریده بودیمو با کش می بستیم تا بیاد بالا و مثل کلاه این کابوئیا بشه. بعد هر کدوم یه طناب می گرفتیم دستمون و سرشو حلقه می کردیم و سعی میکردیم سر و دست و پای همدیگه رو باهاش بگیریم.

بزرگتر که شدم می رفتم اونجا و واسه خودم کتاب می خوندم. اول دبیرستان و کتاب سانسور نشده سینوهه . دیگه تو اون سن چه عذابی کشیدم بماند.

چه شبایی که اونجا می خوابیدم . و خنکای هوا مثل نسیم بهشت بود واسم.

حتی زمان دانشگاه و بعد از دانشگاه هم می رفتم اونجا تا همین دو سه سال پیش.

که دیگه کم کم ساختمونای بلند ، پشت بوم نازنین منو دوره کردن و منو از دیدن افق زیبای تهران و کوه های همیشه البرز محروم کردن.

دیگه پشت بوم برام اون صفای سابق رو نداره. انگار تک تک آجرای اون ساختمونای اطرافو دارن میکنن تو چشم من. (و البته نه جای دیگه). 

دیگه هیچ دیدی ندارم. یه چیزی تو مایه های اون عکسی که محسن واسه اون پستش گذاشته. دیگه اونجا واسم حکم زندون رو داره . در حالیکه بهشت بچه گی های من بود.


شنبه ٢۸ فروردین ۱۳۸٩ساعت ٧:٤٥ ‎ب.ظ توسط آلن 
 
 

خیلی دوس دارم با یه آدم نابینا دوس بشم.

میدونم که حرفای زیادی داریم که به هم بزنیم.

از خیلی چیزا میتونیم واسه هم تعریف کنیم.

اون میتونه خیلی مسیر ها رو بهم نشون بده.

چون چشمای اون مثل چشمای من کور نشده. اون میتونه ببینه . خیلی بهتر از من.

 

پ.ن : برای حمایت از سینمای متعهد وطنی

پنجشنبه ٢٦ فروردین ۱۳۸٩ساعت ٥:٤٥ ‎ب.ظ توسط آلن 
 
 

آیا می دانید در بدن همه انسانها ، حتی یک روده راست هم وجود ندارد ؟

 

شنبه ٢۱ فروردین ۱۳۸٩ساعت ٦:٠٩ ‎ب.ظ توسط آلن 
 
 

دخترا گوش میدن.

پسرا گوش می کنن.

 

سه‌شنبه ۱٧ فروردین ۱۳۸٩ساعت ٩:٠٠ ‎ب.ظ توسط آلن 
 
 

می گفت شما که بچه پایتخت هستین حال می کنیدا.

بهش گفتم : پای تخت که حال نمیده. هر وقت رفتیم روی تخت اونوقت حال می کنیم.

 

شنبه ۱٤ فروردین ۱۳۸٩ساعت ۸:٠۸ ‎ق.ظ توسط آلن 
 
 

اعتقاد داشت غیر شدنی وجود نداره.

واسه همین ، پای درختچه مصنوعی هم آب می ریخت.

 

چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸٩ساعت ۸:٤۸ ‎ق.ظ توسط آلن 
 
 

تحقیقات نشون داده که اسلام عمر و عاص ، اسلام آمریکایی بوده.

 

سه‌شنبه ۱٠ فروردین ۱۳۸٩ساعت ۸:٤٧ ‎ق.ظ توسط آلن 
 
 

دوستی دارم که برای گرم شدن خودش ، کامپیوترش رو روشن کرده

تا با گرم شدن پاور ، خودش رو گرم کنه.

 

پ.ن ١: نظرتون در مورد دوستم چیه.

پ.ن ٢: دوستم در شرف ازدواجه. به نظرتون دختر مردم رو خوشبخت میکنه.

 

یکشنبه ۸ فروردین ۱۳۸٩ساعت ۱:٥٩ ‎ب.ظ توسط آلن 
 
 

کانال ٢١۵  --------------->  اَه

کانال ٢١۶  --------------->  اَه

کانال ٢١٧  --------------->  اَه

کانال ٢١٨  --------------->  اَه

کانال ٢١٩  --------------->  نیشخند  شیطان

 

جمعه ٦ فروردین ۱۳۸٩ساعت ۱:٠٧ ‎ب.ظ توسط آلن  
 
 

آدم خوبی بود.

وقتی یه کیف رو می قاپید ، مدارکشو تو صندوق پست مینداخت.

 

چهارشنبه ٤ فروردین ۱۳۸٩ساعت ۱:۳۳ ‎ق.ظ توسط آلن 
 
 

 

 

هورا  سال نو مبارک هورا

 

 

یکشنبه ۱ فروردین ۱۳۸٩ساعت ٢:٥٢ ‎ق.ظ توسط آلن
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد