انتقام

دستگاه کپی اداره ، کم کم داره زهوارش در میره.

تا حالا چند تا تعمیرکار اومدن سر وقتش و روش کار کردن.

ولی زیاد فایده نداشته. بعد از یه مدت همون آش و همون کاسه.


البته دستگاه کپی هم بیکار ننشسته و داره انتقام می گیره.

هر کی میاد کپی بگیره ، بهش اعلام میکنه که "تو مسبب خراب شدن من هستی"

البته عین این جمله رو نمیگه. جمله رو به صورت فینگیلیش می نویسه :


READY TO COPY


سیندرلا

وقتی از کالسکه پیاده شد ، با حالت دو سمت تالار دوید.

شاهزاده که چشمش به اون افتاد یک دل نه ، صد دل عاشقش شد.

سمت دختر رفت ، دستش رو گرفت و اونو به رقص دعوت کرد.

سیندرلا دعوت شاهزاده رو قبول کرد و برای دقایقی با هم رقصیدند.

شاهزاده که بدجوری از سیندرلا خوشش اومده بود ، بهش فهموند که دوس داره باهاش تنها باشه.

واسه همین از مهمونا معذرت خواهی کردن و به سمت اتاق خواب شاهزاده رفتن.

کارشون با بوسه شروع شد و کم کم رو تخت خوابیدن و مشغول ناز و نوازش همدیگه شدن.

و غافل بودن از اینکه عقربه های ساعت برای رسیدن به عدد دوازده با همدیگه مسابقه گذاشتن.

همینطور که با همدیگه مشغول بودن ، یهویی چشم سیندرلا به ساعت افتاد.

تا چند ثانیه دیگه ساعت دوازده میشد و سحر باطل.

برای چند صدم ثانیه به این فک کرد که اگه سحر باطل بشه و برگرده به شکل سابقش ،

قطعن شاهزاده ازش بدش میاد و باهاش ازدواج نمیکنه.

در ثانی هنوز کارشون هم تمام نشده بود و سیندرلا بدجوری مشتاق بود که به مراد دلش برسه.

شاهزاده که متوجه تغییر حالت سیندرلا میشه ، با ناراحتی می پرسه :

عزیزم ؟ چیزی شده ؟

سیندرلا که خودشو برای بدترین چیزا آماده کرده بود ، تا اومد علت ناراحتیش رو بگه ،

یهو وزیر زمان پادشاه اعلام کرد که از امشب ساعت رسمی ، یک ساعت به عقب کشیده میشه.

سیندرلا که از شنیدن این خبر بدجوری ذوق زده شده بود ، به شاهزاده میگه : نه ، طوریم نیست عزیزم.

وقتی با خیال راحت کارشون رو کردن ، سیندرلا شاهزاده رو میبوسه و به سمت خونه راه میفته.


جلال‌الدین محمد قزوینی

یاد یاران یار را میمون بود.

خاصه کانِ لیلی و مجنون بود.


عاشقی.گشنگی.دسشویی

یه پسره داشت میرفت ، چشمش خورد به یه دختره.

بد جوری عاشقش شد. همه ش داشت به این فک میکرد که چطور عشقشو مطرح کنه.

اینقدر به این قضیه فک کرد و انرژی مصرف کرد که کم کم گشنه ش شد.

بخاطر همین عاشقی یادش رفت.

به این فکر افتاد که بره به یه رستوران و شیکمی از عزا دربیاره.

همینطور که داشت میرفت و به دنبال رستوران ، مغازه های اطراف رو نگاه می کرد ،

زد و دسشویی ش گرفت.

بخاطر همین گشنگی هم یادش رفت.

به این فکر افتاد که ...