صحنه را دیدم (2)

داشتم می رفتم سرکار.

توو تاکسی بودم که یکی از مسافرای عقب گفت که پیاده میشم.

از آئینه بغل که نگاه کردم دیدم یه پسر بچه تقریبن 12 ، 13 ساله س.

راننده ازش پرسید: میخای بری اونور خیابون ؟

و پسرک با گفتن کلمه آره ، جواب مثبت به سوال راننده داد.

اونوخ راننده از ماشین پیاده شد و پسرک  را به اون طرف خیابون هدایت کرد.

از دیدن این صحنه لذت بردم. به نظرم حرکت قشنگی بود.


لبخند

هوا دیگه داشت تاریک میشد.

خیابونا کم کم از عابر خالی میشد.

اون چند نفری هم که توو خیابونا بودن، سرشونو کرده بودن توو لباساشون و داشتن با عجله می رفتن سمت خونه هاشون.

دخترک داشت، کبریت های باقیمونده رو می ریخت توو یه جعبه.

هنوز خیلی از کبریتا فروش نرفته بود.

حتی اینقدر نفروخته بود که بتونه یه نون کوچیک بخره و گرسنگی ش رو برطرف کنه.

ترجیح داد چند تا از کبریت ها رو آتیش بزنه تا بتونه لااقل یه خورده خودشو گرم کنه.


داشت یه کبریت دیگه رو آتیش میزد که توو تاریکیا سایه یه مرد رو تشخیص داد.

ضربان قلبش تندتر شد و یه خورده خودشو جمع کرد.

مرد کم کم به دخترک نزدیک شد. دستشو گذاشت رو دستای دختر.

دختر دستشو کشید و خودشو بیشتر جمع کرد.


مرد : کاریت ندارم دختر جون. هوا خیلی سرده. تو جایی داری که امشب اونجا بخوابی ؟

دختر : بله آقا. دارم. لطفن از اینجا برید.

مرد : پس بیا تا خونه تون همراهیت کنم.

دختر : نه نیازی نیست. خودم میرم. گفتم از اینجا برید.

مرد : اگه دوس داری میتونی امشب رو بیای خونه من. شام خوردی ؟

دختر: بله آقا خوردم. میشه لطفن از اینجا برید ؟

مرد: اینقدر لجبازی نکن دختر جون. از ظاهرت مشخصه که جایی رو نداری بری و در ضمن گرسنه هم هستی. بیا با هم بریم تا یه غذای گرم بخوری و شب رو با هم بگذرونیم.


دختر که کم کم داشت از پیشنهاد های مرد عصبانی میشد ، با صدای بلند فریاد زد که :

میشه لطفن شرتون رو از سر من کم کنید.

مرد که ترسید سر و کله پلیس پیدا بشه ، سریع از اونجا دور شد.

.

.

.

نور آفتاب، همراه با سوز سرد زمستون ، ساکنین شهر رو بیدار کرد.

مردم کم کم به خیابونا اومدن تا به محل کارشون برن.

توو گوشه پیاده رو ، جنازه دخترک افتاده بود و بالاسرش چند نفری وایساده بودن.

چیزی که به غیر از چند تا چوب کبریت سوخته ، جلب توجه میکرد لبخند شیرین دخترک بود که رو لباش نقش بسته بود.

کسی نفهمید که لبخند دخترک ، بخاطر پیروزی ش توو نبرد با خودش بوده.


همدم

نمی دونم فیلم کست اوی رو دیدید یا نه.

هواپیمای تام هنکس سقوط میکنه و اون پاش به یه جزیره بدون سکنه باز میشه.

توو قسمتی از فیلم ، تام توی چمدون یکی از مسافرا که آب آورده به جزیره ، یه توپ والیبال پیدا میکنه. بعد طی فرایندی میاد یه صورتک روی توپ طراحی میکنه.

کم کم باهاش دوست میشه و تمام درد و دلاش رو به اون میگه.

طوری که حتی وقتی پیداش میکنن و می خوان ببرنش ، توو قایق که بوده ، توپ از دستش در میره و میفته توو آب. اینقدر بهش وابسته شده بوده که خودشو پرت کنه توو آب که توپ رو نجات! بده که بقیه نمیزارن.


حالا این داستانو گفتم که بگم ، چند روز پیش یه سوسک بخت برگشته اومده بود توو اتاقم.

خب منم زدم کشتمش. ولی چون حال و حوصله نداشتم ، هنوز نعشش رو زمین افتاده.

بعد چند روز که چشمم هی بهش می خوره ، یاد فیلم کست اوی افتادم و به این فکر کردم که خوبه حالا که تنها هستم، اونم مثل اون توپه بشه همدم من. منم هر روز که از سرکار میام واسش تعریف کنم که اون روز رو چطور گذروندم. شبا هم قبل از خواب ، ببوسمش و بهش شب بخیر بگم.

فقط امیدوارم که کسی پیداش نکنه و پرتش نکنه بیرون.

چون در اون صورت من باز تنها میشم.


صحنه را دیدم (1)

صبح که داشتم می رفتم سرکار ، جلوی یه مدرسه راهنمایی ،

یه پدر و دختر ، سوار وسپا ، جلوی مدرسه نگه داشتن.

دختر که ماشالا خیلی هم کپلی بود ، از موتور پیاده شد و قبل از خداحافظی ، سه دفعه باباشو بوس کرد.

میتونستم احساس کنم که دل باباشی چه غنجی داره میره.


منم به عنوان یه ناظر ، صحنه را دیدم و لذتش را بردم.


پ.ن: ادامه مطلب رو یکی میل زده بود.

ادامه مطلب ...

خواب

عطش خواب

و اینهمه تخت خواب.