وقتی دارین ذرت مکزیکی می خورین ، اون قارچای لیوان خودشو بریزه توو لیوان تو.
چون میدونه تو دوست داری.
هفتمین ماهروز با هم بودنمون مبارک باشه عزیزکم.
ایشالا هفتادمین سالروز با هم بودنمون رو جشن بگیریم.
خسته و کوفته بود.
اینکه چند تا گله رو هر روز با خودش میبرد چرا و برمیگردوند واقعن کار خسته کننده ای هم بود.
گله هر کسی رو تا دم خونه ش هی میکرد و اونو به صاحبشون تحویل میداد.
باز دوباره فردا روز از نو ، روزی از نو.
امروز که داشت آخرین گله رو که واسه کدخدا بود رو تحویل میداد ، یه دفه یکی از قوچای چاق و گرونقیمتش هوس شیطونی به سرش زد.
راه افتاد توو کوچه پس کوچه ها و چوپان هم بدو بدو به دنبالش.
تا اینکه کم کم رسیدن به یه باغ بزرگ. قوچ از یه راه باریکه چپید توو.
چوپان که دیگه از این تعقیب و گریز خسته شده بود ، تصمیم گرفت که دیگه همینجا قوچ رو بگیره.
پس خیلی آهسته وارد باغ شد.
همینکه داشت دنبال قوچ میکرد ، چشمش خورد به یه مرده که یه چاقو دستش بود و میخواست که یه پسره رو بکشه.
چوپان خیلی ترسید. مرد که بدجوری سرگرم بریدن سر پسرک بود ، تا صدای قوچ رو شنید برگشت ببینه که منبع صدا کجاست.
تا چشم مرد به قوچ افتاد ، سریع دوید سمتش و در کسری از ثانیه اونو خوابوند و سرشو برید.
چوپان که این صحنه رو دید با خودش فک کرد که : این بابا بدجوری هوس کشت و کشتار زده به سرش.
واسه همین از ترس اینکه خودشم مورد حمله اون مرد قرار بگیره ، خیلی آروم راهی که اومده بود رو برگشت و دوون دوون به سمت خونه ش راهی شد.
شب که میخواست بخوابه به این فک میکرد که باید حقوق اون ماهش رو بده بابت پول اون قوچ لعنتی.
پ.ن : عید قربونتون مبارک.
باید امشب بروم
باید امشب ، چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
ادامه مطلب ...
جوانکی را به نزد شیخی بردندی.
شیخ از حال جوان جویا شدی. عرضه کردند : یا شیخ! این جوانک امروز قصد سرقت همیان کسی را داشته است. بر ما منت گذاشته ، وی را نصیحت بفرمایید تا بعد از این ، در این کار نیوفتد.
شیخ فرمودی : امروز وی را ببرید و فردا روز ، نزد من آرید از برای نصیحت.
جمله ملازمان شیخ در حیرت شدند که منظور و نظر شیخ از این حرف چه بود.
...
روز بعد که جوانک را آوردند ، شیخ فرمود: ای جوانک در این کار نیفت که سرقت همیان شخص مسلمان بسی کار کثیفی ست.
ملازمان پس از قدری تامل به سخن در آمدند : که ای شیخ ، از چه سبب این فرمایش دیروز نفرمودی و کار به امروز افکندی.
شیخ نگاهی بسان عاقل اندر سفیه به آنان بکردی و فرمودی : دیروز خود مبلغ هنگفتی اخطلاس بکرده بودمی. چگونه توانم که جوانکی را از سرقت همیان برحذر کنم ؟
جمله یاران از شنیدن چنین سخن حکیمانه ای بر سر خود کوفتی و بسیار گریان شدی.
شیخ که این صحنه بدید ، نعره ها زدی و سر به بیابان های سرزمین کانادا بگذاشتی.