بازی

حوصله م سر رفته بود.

گوشی رو برداشتم و برنامه شطرنج رو لود کردم.

یه نیم ساعتی باهاش بازی کردم.

دیگه داشتم خسته میشدم. اومدم دکمه EXIT رو بزنم که گوشیم برگشت و گفت :

داریم بازی می کنیما. کجا داری میری ؟

بهش گفتم : دیگه خسته شدم. حال و حوصله ادامه دادن ندارم.

اینو که بهش گفتم ، دمغ شد و اخماش رفت تو هم.

خدائیش حق داشت. خیلی وقت بود که باهاش بازی نکردم بودم.

دلم واسش سوخت. رفتم کامپیوتر رو روشن کردم. 

بهش گفتم : بیا با کامی بازی کن.

کامی اولش یه خورده غرغر کرد که ، بابا خاب بودیما. منو بیدار کردی که با این جغله بازی کنم.

بهش گفتم : جون کامی یه خورده باهاش بازی کن.

گوشی رو گذاشتم جلوی کامی و نشستم به تماشای بازیشون.

وسط بازیشون هم رفتم دو تا لیوان شربت آلبالوی تگری واسشون آوردم.

بعد دو ساعت دیگه کم کم جفتشون خسته شده بودن و چرت می زدن.

هر دوشون رو خاموش کردم تا یه خورده خستگی در کنن و خودمم رفتم تا به کارام برسم.


نظرات 21 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ق.ظ

دیوانه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد