حوصله م سر رفته بود.
گوشی رو برداشتم و برنامه شطرنج رو لود کردم.
یه نیم ساعتی باهاش بازی کردم.
دیگه داشتم خسته میشدم. اومدم دکمه EXIT رو بزنم که گوشیم برگشت و گفت :
داریم بازی می کنیما. کجا داری میری ؟
بهش گفتم : دیگه خسته شدم. حال و حوصله ادامه دادن ندارم.
اینو که بهش گفتم ، دمغ شد و اخماش رفت تو هم.
خدائیش حق داشت. خیلی وقت بود که باهاش بازی نکردم بودم.
دلم واسش سوخت. رفتم کامپیوتر رو روشن کردم.
بهش گفتم : بیا با کامی بازی کن.
کامی اولش یه خورده غرغر کرد که ، بابا خاب بودیما. منو بیدار کردی که با این جغله بازی کنم.
بهش گفتم : جون کامی یه خورده باهاش بازی کن.
گوشی رو گذاشتم جلوی کامی و نشستم به تماشای بازیشون.
وسط بازیشون هم رفتم دو تا لیوان شربت آلبالوی تگری واسشون آوردم.
بعد دو ساعت دیگه کم کم جفتشون خسته شده بودن و چرت می زدن.
هر دوشون رو خاموش کردم تا یه خورده خستگی در کنن و خودمم رفتم تا به کارام برسم.
سلام جناب
کاش میشد اونقدر که ما جدی میگیریمشون..اونا هم ما رو جدی میگرفتن...گوشی و کامپیوتر و کلا تکنولوژی رو میگم.
عجب تخیلی....
لطفا خیلی به کامی و گوشی رو ندین.چون خودتون فراموش میشین.
آلن بیدار شو ! پاشو صبح شد ! پاشو
عجب! قوه تخیل زده بالاها.
چندوقتیه
کامی و گوشی رو ارضا میکنم اما خودمو فراموش کردم