هپیلی اور افتر ...

دل توو دل دختر نبود.

چطور می تونست به پسر بگه.

تا ابد که نمی تونست پنهون کنه.

نهایتن که بعد از شب عروسی گندش در میومد.


اینقدر دست دست کرد که مراسم عروسی هم تموم شد.

شب که رفتن خونه، بعد از رفتن مهمونا، رفتن توو رختخواب.

دختر خیلی نگران بود. طوریکه از ظاهرش میشد اینو فهمید.

پسر که متوجه قضیه شده بود ، به دختر گفت : چی شده عزیزم ؟ چرا اینقدر نگرانی ؟

با گفتن این حرف ، دختر با ناراحتی گفت : میدونی چیه ؟ راستشو بخای من دختر نیستم.

پسر دستی به موهای دختر کشید و گفت : خب راستشو بخای منم پسر نیستم.


به محض اینکه جمله از دهن پسر خارج شد ، یکهو جفتشون قاه قاه زدن زیر خنده و سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردن.


پ.ن : ایده این مطلب هم از پست حاج محسن باقرلو الهام گرفته شد.


نظرات 12 + ارسال نظر
.سپندار . یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ب.ظ http://www.haghighatezesht.blogfa.com

البته من تجربه نداشتم ولی در اون لحظه ملا عمر هم با نمک میشه چون فقط میخواد به مرادش برسه !!!!

عاطفه شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:45 ق.ظ http://hayatedustan.blogsky.com/

خوشبخت بشن الهی-

مریم پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:00 ب.ظ http://mazhomoozh.blogfa.com

خب یا پسره خیلی خنگ بوده یا اوضاش خراب بوده شدید.

miss gray سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ب.ظ http://sayna685.blogfa.com

چیز دیگه ای انتظار داشتی؟همه چیز باید هپی اِندینگ باشه!

سارا یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:54 ب.ظ http://www.takelarzan.blogsky.com

واااااا
جای مادرشوهر خالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد