هپیلی اور افتر ...

دل توو دل دختر نبود.

چطور می تونست به پسر بگه.

تا ابد که نمی تونست پنهون کنه.

نهایتن که بعد از شب عروسی گندش در میومد.


اینقدر دست دست کرد که مراسم عروسی هم تموم شد.

شب که رفتن خونه، بعد از رفتن مهمونا، رفتن توو رختخواب.

دختر خیلی نگران بود. طوریکه از ظاهرش میشد اینو فهمید.

پسر که متوجه قضیه شده بود ، به دختر گفت : چی شده عزیزم ؟ چرا اینقدر نگرانی ؟

با گفتن این حرف ، دختر با ناراحتی گفت : میدونی چیه ؟ راستشو بخای من دختر نیستم.

پسر دستی به موهای دختر کشید و گفت : خب راستشو بخای منم پسر نیستم.


به محض اینکه جمله از دهن پسر خارج شد ، یکهو جفتشون قاه قاه زدن زیر خنده و سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردن.


پ.ن : ایده این مطلب هم از پست حاج محسن باقرلو الهام گرفته شد.


نظرات 12 + ارسال نظر
حرفخونه دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:51 ب.ظ

داستان اینه که این یارو خیلی مرد بوده.
چون این خیلی عادی شده که 100 درصد ازدواج آدم با یه پسر ازدواج نمیکنه و یارو حتما مرده.
اما بااااااااااااااااااااااااااااااااید یارو با یه دختر ازدواج کنه وگرنه فردای شب عروسی باید تو محضر باشن.
اصلن واقعا هیچ دختری انتظار نداره با یه پسر ازدواج کنه.
بععععله.این فرهنگ ایرانی.
(ببخش بابت رک گویی)

Chap dast یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ب.ظ

چ باحال:)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد