امروز عصری داشتم میومدم خونه ، جلوم یه دختر و پسر به هم چسبیده بودن و راه میرفتن.
حرکاتشون و نوع راه رفتنشون یه جورایی غریب بود.
ناخودآگاه نظرمو به خودشون جلب کردن.
سرعتم طوری بود که خیلی زود بهشون رسیدم.
وقتی از کنارشون رد شدم ، یه نیم نگاهی بهشون انداختم.
پسر یه عصای سفید دستش بود و دختر بهش چسبیده بود.
آرم این آرم.
گل می گفتن و گل می شنیدن.
فارغ از آدمای دور و ورشون رفته بودن توو فاز همدیگه.
مسلمن داشتن حواس پنجگانه ، خیلی میتونه توو بوجود اومدن عشق و پرورش دادنش موثر باشه.
ولی صحنه ای که امروز دیدم ، ثابت کرد که نداشتن یک یا چند حس هم ، نمی تونه خللی توو درک عشق و بوجود اومدنش و ادامه داشتنش بوجود بیاره.
صحنه قشنگی بود و تامل برانگیز البته.
آقای آلن الحق صحنه قشنگی رو دیدین. کاش من هم می دیدم. من عاشق این جور صحنه هام.
عصای سفید چیز غریبیه