صحنه را دیدم (3)

امروز عصری داشتم میومدم خونه ، جلوم یه دختر و پسر به هم چسبیده بودن و راه میرفتن.

حرکاتشون و نوع راه رفتنشون یه جورایی غریب بود.

ناخودآگاه نظرمو به خودشون جلب کردن.

سرعتم طوری بود که خیلی زود بهشون رسیدم.

وقتی از کنارشون رد شدم ، یه نیم نگاهی بهشون انداختم.

پسر یه عصای سفید دستش بود و دختر بهش چسبیده بود.

آرم این آرم.

گل می گفتن و گل می شنیدن.

فارغ از آدمای دور و ورشون رفته بودن توو فاز همدیگه.


مسلمن داشتن حواس پنجگانه ، خیلی میتونه توو بوجود اومدن عشق و پرورش دادنش موثر باشه.

ولی صحنه ای که امروز دیدم ، ثابت کرد که نداشتن یک یا چند حس هم ، نمی تونه خللی توو درک عشق و بوجود اومدنش و ادامه داشتنش بوجود بیاره.


صحنه قشنگی بود و تامل برانگیز البته.


نظرات 19 + ارسال نظر
عاطی چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 ب.ظ http://pransesbanoo.blogfa.com/


خیلی قشنگ بوود!

نعیمه چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:23 ب.ظ http://afterborn.blogsky.com

عاطفه چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ب.ظ http://hayatedustan.blogsky.com/

قشنگ بود و تامل برانگیز

مریم نگار (مامانگار) چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:07 ق.ظ

...خیلی چسبید...!!
...یه عشق حسی...نه شکلی ...

وانیا چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ق.ظ

هست از این صحنه ها فقط باید به آدمای دوروبرمون نگا کنیم
چشم باز کنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد