یه پسره داشت میرفت ، چشمش خورد به یه دختره.
بد جوری عاشقش شد. همه ش داشت به این فک میکرد که چطور عشقشو مطرح کنه.
اینقدر به این قضیه فک کرد و انرژی مصرف کرد که کم کم گشنه ش شد.
بخاطر همین عاشقی یادش رفت.
به این فکر افتاد که بره به یه رستوران و شیکمی از عزا دربیاره.
همینطور که داشت میرفت و به دنبال رستوران ، مغازه های اطراف رو نگاه می کرد ،
زد و دسشویی ش گرفت.
بخاطر همین گشنگی هم یادش رفت.
به این فکر افتاد که ...
بسوووووزه پدر عاشقی که اینجوری جوون مردمو .... میکنه
به این فکر افتاد که بره دستشویی
وقتی برگشت یه عاشق گشنه بود
که فقط برای چند لحظه همه چی یادش رفته بود
واسه همینه میگن گشنگی نکشیدی که عاشقی از سرت بپره و تو خیابون دستشووییت نگرفته تا عاشقگی و گشنگی با هم از یادت بره
خیلی باحال بود ایول
دمت جیز
خیلی چیزا به همین سادگی فراموش میشن!
اونقدر ساده چیزای جدید جاشون رو میگیرن،که حتی به ذهن آدم هم خطور نمیکنه!