خسته و کوفته بود.
اینکه چند تا گله رو هر روز با خودش میبرد چرا و برمیگردوند واقعن کار خسته کننده ای هم بود.
گله هر کسی رو تا دم خونه ش هی میکرد و اونو به صاحبشون تحویل میداد.
باز دوباره فردا روز از نو ، روزی از نو.
امروز که داشت آخرین گله رو که واسه کدخدا بود رو تحویل میداد ، یه دفه یکی از قوچای چاق و گرونقیمتش هوس شیطونی به سرش زد.
راه افتاد توو کوچه پس کوچه ها و چوپان هم بدو بدو به دنبالش.
تا اینکه کم کم رسیدن به یه باغ بزرگ. قوچ از یه راه باریکه چپید توو.
چوپان که دیگه از این تعقیب و گریز خسته شده بود ، تصمیم گرفت که دیگه همینجا قوچ رو بگیره.
پس خیلی آهسته وارد باغ شد.
همینکه داشت دنبال قوچ میکرد ، چشمش خورد به یه مرده که یه چاقو دستش بود و میخواست که یه پسره رو بکشه.
چوپان خیلی ترسید. مرد که بدجوری سرگرم بریدن سر پسرک بود ، تا صدای قوچ رو شنید برگشت ببینه که منبع صدا کجاست.
تا چشم مرد به قوچ افتاد ، سریع دوید سمتش و در کسری از ثانیه اونو خوابوند و سرشو برید.
چوپان که این صحنه رو دید با خودش فک کرد که : این بابا بدجوری هوس کشت و کشتار زده به سرش.
واسه همین از ترس اینکه خودشم مورد حمله اون مرد قرار بگیره ، خیلی آروم راهی که اومده بود رو برگشت و دوون دوون به سمت خونه ش راهی شد.
شب که میخواست بخوابه به این فک میکرد که باید حقوق اون ماهش رو بده بابت پول اون قوچ لعنتی.
پ.ن : عید قربونتون مبارک.
...اینجا چی شده الن عزیز....؟؟؟
آلن ؟!
کجایی تو؟!
آلن قربونی شدی؟؟؟
خیلی منتظر نوشته های بعدی تون هستیم کابوی!