تماشایی

بابای من از همون موقعی که جوون بود و انرژی داشت ، حال و حوصله شلوغی و سر و صدا رو نداشت.

یادم میاد وقتی من و داداشم کوچیک بودیم و سر و صدا می کردیم ، خیلی آمرانه دعوت به آرامش می شدیم ، و گرنه مجبور بودیم کتک جانانه ای رو تحمل کنیم.

دیگه چه برسه به الان که دیگه پا به سن گذاشته و هیچ رقمه حال و حوصله شلوغی رو نداره.

ولی خب زندگی معمولن وضعیتی رو برای آدم بوجود میاره که اصلن ازش خوشت نمیاد.


یکی از اون بازی های زندگی ، اینه که یه نوه شیطون بهت بده.

این خواهر زاده دومی ، ماشالا خیلی شیطونه. به همه چی کار داره.

بر خلاف خواهرش که خداییش خیلی آرومه.


معولن توو اون دو روزی که خواهرم اینا میان خونه ما ، کللن نظم خونه به هم میریزه.

تقریبن هیچ چیزی سر جاش نیست.

ولی تنها چیزی که باعث میشه ، بابام بتونه این شرایط جهمنی! رو تحمل کنه ، علاقه ش به این فسقلیه.

اینقدر دوسش داره که وقتی بچه مریض میشه ، بابام گریه میکنه.


اینا رو گفتم که بگم ، چند وقت پیشا خواهر بزرگه که الان کلاس اوله ، باید یه تمرین جمله سازی رو انجام میداد. واسه همین اومده بود پیش بابام ، تا یه کم کمکش کنه.

یکی از کلماتی که باید باهاش جمله میساخت ، کلمه "تماشایی" بود.

وقتی از بابام کمک خواست ، بابام بهش نوشتن جمله زیر رو پیشنهاد کرد :


" وقتی ما به خانه پدر بزرگم می رویم ، قیافه پدر بزرگ من تماشایی است "


پ.ن: یه وبلاگ جدید ساختم به اسم حلولیات.


نظرات 19 + ارسال نظر
Chap dast سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ق.ظ

خوشم اومد!

قربانت.

کلاسور دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ب.ظ http://celasor.persianblog.irsianblog.ir

خدایی نکرده حمل بی بی ادبی نباشه کامنت قبلی من، منظورم این بود که از دست بچه ها چی کشیده

گرفتم داش رامین.

کلاسور دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:21 ب.ظ http://celasor.persianblog.irsianblog.ir

ببین بنده خدا بابات چی کشیده که اینو گفته !

آره خداییش. خیلی سخته شلوغ پلوغی.

مریم دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 ب.ظ http://mazhomoozh.blogfa.com

ای جونم خواهرزاده بزرگه که با وجود سن کمش، بابابزگشو کاملا درک می کنه.

البته اون ذاتا آرومه.
ربطی به درکش نداره فک کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد