خسته و کوفته بود.
اینکه چند تا گله رو هر روز با خودش میبرد چرا و برمیگردوند واقعن کار خسته کننده ای هم بود.
گله هر کسی رو تا دم خونه ش هی میکرد و اونو به صاحبشون تحویل میداد.
باز دوباره فردا روز از نو ، روزی از نو.
امروز که داشت آخرین گله رو که واسه کدخدا بود رو تحویل میداد ، یه دفه یکی از قوچای چاق و گرونقیمتش هوس شیطونی به سرش زد.
راه افتاد توو کوچه پس کوچه ها و چوپان هم بدو بدو به دنبالش.
تا اینکه کم کم رسیدن به یه باغ بزرگ. قوچ از یه راه باریکه چپید توو.
چوپان که دیگه از این تعقیب و گریز خسته شده بود ، تصمیم گرفت که دیگه همینجا قوچ رو بگیره.
پس خیلی آهسته وارد باغ شد.
همینکه داشت دنبال قوچ میکرد ، چشمش خورد به یه مرده که یه چاقو دستش بود و میخواست که یه پسره رو بکشه.
چوپان خیلی ترسید. مرد که بدجوری سرگرم بریدن سر پسرک بود ، تا صدای قوچ رو شنید برگشت ببینه که منبع صدا کجاست.
تا چشم مرد به قوچ افتاد ، سریع دوید سمتش و در کسری از ثانیه اونو خوابوند و سرشو برید.
چوپان که این صحنه رو دید با خودش فک کرد که : این بابا بدجوری هوس کشت و کشتار زده به سرش.
واسه همین از ترس اینکه خودشم مورد حمله اون مرد قرار بگیره ، خیلی آروم راهی که اومده بود رو برگشت و دوون دوون به سمت خونه ش راهی شد.
شب که میخواست بخوابه به این فک میکرد که باید حقوق اون ماهش رو بده بابت پول اون قوچ لعنتی.
پ.ن : عید قربونتون مبارک.
خیلی باحال بود.
کلا من با عباراتی که با اسطوره هامون پارادوکس ایجاد میکنن خیلی خوشم میاد.
همه ی داستانت درست..فقط نمیدونم ابراهیم قصه اینجا به شوق لبیک به کدام خداوندگاری میخواست اسماعیل باد آورده را قربانی کند؟...نکند به خاطر اینکه شاهد و یا شاکی ای بوده پسرک بر اعمال ننگینش؟...و مانده ام در حکمت شباهت کشتن یک پسر و یک گوسفند! که گوسفند بیچاره وحی منزل شد و چوپان نیز آش نخورده و دهان سوخته..
چقدر سخت نوشتی یک ساعته دارم فکر میکنم چی باید بگم الان
همون خط آخر رو نفهمیدم استعاره از چی داره
هررررررررر!!!
اونوقت اسم اون آقاهه ابراهیم (ع) نبود؟!
شایدم اسم چوپانه،چوپان دروغ گو بود!
زدین توو خط بازنویسی کارای قدیمیا.
آیکون گل هم نداره اینجا. [گل].