پیوند

لحظات برای دختر به سختی می گذشت.

بد جوری دلهره داشت. تقریبن تمام پوست انگشتاشو کنده بود.

تا چند لحظه دیگه قرار بود یه عمل جراحی نسبتن سخت انجام بشه.

توو این عمل، یکی از اعضای بدن پسری به بدن دختر پیوند زده میشد.


توو اتاق بغل پسرک خیلی ریلکس روو تخت دراز کشیده بود.

انگار نه انگار که قراره یکی از اعضای بدنش رو جدا کنن.

یه مجله فکاهی گرفته بود دستش و صدای قاه قاه خنده ش فضای اتاق رو پر کرده بود.


چند دقیقه بعد اومدن و پسر و دختر رو به اتاق عمل بردن.

قرار بود یه قسمتی از رگ بی خیالی پسر به بدن دختر پیوند زده بشه ...



نظرات 44 + ارسال نظر
کیانا یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:13 ق.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

به به آلن خان لینکدونیتون مبارک باشه ....
بالاخره راه اندازیش کردین

کیانا یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ق.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

اقا اجازه هس یه چی دیگه ام بگیم؟

ما دومم شدیمااااااااااا
شیرینی نقدیش یادتون نره

کیانا یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ق.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

ببخشید اقا اجازه؟
این مسئله درمورد ما صدق نمیکنه ،فک کنیم باید رگ بیخیالی ما رو با یه پسر استرسی پیوند بزنن

راوی عشق یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:57 ق.ظ http://shekaste.blogsky.com

افرادی که وانمود میکنن بی خیالن ، معمولاً از بقیه در تب و تاب بیشتری هستن. اما هنر تسلط بر احوالاتشونو دارن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد