امروز که این پست رو توو وبلاگ دانه های ریز حرف نوشتم ، احساس کردم که اونطور که باید و شاید نتونستم حرفمو بزنم. ولی چون توو اون وبلاگ ، نباید زیاد حرفو کش داد ، حرف کلی رو اینجا میگم.
الان تقریبن پنج شش ماهه که مادر بزرگم فوت کرده.
توو این چند وقته ، مواقعی شده که بی اختیار به یادش افتادم.
بعضی موقعا چشمم می خوره به جایی که معمولن جاشو اونجا پهن میکرد و استراحت میکرد.
بعضی موقعا ناخودآگاه یاد تیکه کلاماش میفتم. تیکه کلامایی که با لهجه غلیظ خراسونی ادا میکرد.
بعضی وقتا که در کمد رو باز میکنم ، چشمم میخوره به صندوقچه آبی رنگش که گوشه کمد جا خوش کرده و الان پنج شش ماهه که کسی درشو باز نکرده. که دیگه کسی کاری به اون صندوقچه آبی رنگ نداره.
بعضی وقتا ، موقع اذان شب ، یاد دعاهای بعد از نمازش میفتم.
وقتی با صدای بلند دعا میکرد. هم برای خودش ، هم برای بقیه.
بعضی وقتا یاد قربون صدقه هاش میفتم.
وقتی برای انجام یه کار کوچیک ، کلی دعامون میکرد.
خدایی ش خیلی نامردیه که آدما با رفتنشون دیگه بر نمی گردن.
کاشکی لااقل سالی یه بار میتونستن بیان پیش ما.
مثلن موقع سال تحویل. مثلن برای یکی دو ساعت.
که لااقل موقع سال تحویل دور هم باشیم. برامون دعا کنه.
بعد سال تحویل بوسش کنیم. بوسمون کنه. بهمون عیدی بده.
بعد اگه مهلت دو ساعته ش تموم میشد ، اون موقع می رفت.خیلی نامردیه که آدما با رفتنشون دیگه بر نمی گردن ...
یادشون به خیر و گرامی.
بهتر نیست قدر زنده ها رو بدونین؟ این جوری لااقل موقع مرگشون حسرت لحظه های از دست رفته رو نمی خورین.
آقای آلن، فکر کنم بیشتر به خاطر عیدیه هست که می خواین ایشون برگردن، نه؟!
بالایی منم
خدا رحمتشون کنه.
واقعا نامردیه.
آره کابوی..خیلی نامردیه..خیلی..
روحشون شاد
خیلی چیزا تو این دنیا نامردیه