یه پسره داشت میرفت ، چشمش خورد به یه دختره.
بد جوری عاشقش شد. همه ش داشت به این فک میکرد که چطور عشقشو مطرح کنه.
اینقدر به این قضیه فک کرد و انرژی مصرف کرد که کم کم گشنه ش شد.
بخاطر همین عاشقی یادش رفت.
به این فکر افتاد که بره به یه رستوران و شیکمی از عزا دربیاره.
همینطور که داشت میرفت و به دنبال رستوران ، مغازه های اطراف رو نگاه می کرد ،
زد و دسشویی ش گرفت.
بخاطر همین گشنگی هم یادش رفت.
به این فکر افتاد که ...
"یه پسره داشت میرفت"
کجا میرفت؟این مهمه...اول اینو مشخص کن تا به بقیه ش برسیم!
اه حالم ازش بهم خورد. مرتیکه با این احساسات مزخرف شکوفه زده اش.
امیدوارم آخر داستان بره بمیره.
نتیجه می گیریم عاشقیو قبل از این ک بچشیش باید بری.........نیش!!!!!!!!
مرسی کابوی!
خیلی ناز بووت!
به این فکر افتاد که وقتی رفت دستشویی بعد بره رستوارن.. حالا رستوارنم نشد یه کیکی ساندیسی بخوره تا بتونه فک کنه که چه جوری عشقشو مطرح کنه.. اما مشکل اینجا بود که هر چی گشت دستشویی نبود.. حتی مسجدا هم تعطیل بودن.. دیگه داشت میمرد.. رفت در اولین خونه رو زد و با شرمندگی خواسته شو مطرح کرد.. صابخونه هم راهش داد.. کارش که تموم شد اومد به سرعت از خونه بزنه بیرون که یهو دید همون دختره که یهو چشمش بهش افتاده بود اومد توخونه..
و ...